یادآوری

یاد آور دوتا نکته میشم به خودم:

۱‌.بعضی وقت ها رنج نداشتن یه سری چیز ها به مراتب از رنج داشتنشون قابل تحمل تره...

۲.اگر همه حقیقت رو میدونستی هیچوقت نه غمگین می شدی نه اینهمه واکنش نشون میدادی و نه حتی خوشحال می شدی

*از همون لحظه ای که تصمیم گرفتم نباشم دلم براش تنگ میشد...

اون لحظه هارو من هیچوقت دل رفتن نداشتم اون بود که رفت...

یه لحظه فکر کن... اگر چیزی به اسم خواستن بود الان وضعیت این نبود...

نذار دوست داشتنت بشه پتک ... تو به کسی که دوست داشتنت رو بکنه پتک بزنه توی سرت هیچ نیازی نداری... هیچ صحبتی هم باهاش نداری....

وضع مطلوب؟!

الان بیدار شدم و دارم به این فکر می کنم که خب اگر سال دیگه توی همین موقعیت باشم و اتفاقی نیوفته چی؟

یعنی به پیشرفتی نرسم...و این منو بیشتر میترسونه که من یه وقتی از شرایط الانم هم ترس داشتم و شده زندگی الانم!

اگر همه چی تموم شه و من هیچ قدم مثبتی برای زندگیم بر نداشته باشم چی؟ علیرغم همه زحمت هایی که میکشم مثل هر سری که گاهی تا آخرین مرحله هم میره و نمیشه...

*توی ذهنم یه سری چیز هارو پذیرفتم...

مثلا اینکه مگه من کم تلاش کردم؟ یعنی اگر میخواست نمیتونست یه پیام بده؟کمتر از این؟

اصلا من متوجهم که خودشون عمدا این تصمیم هارو گرفتن نه من؟ که منتظر معجزه چی باشم؟

نمیخواد خب... امید به چیز الکی می بندم بعد روحم خسته میشه...

پذیرش آدم رو جلو میندازه...

*میدونم که اگر مثل همیشه امسال هم با شکست مواجه بشم سال دیگه همه چی سخت تر خواهد بود...

ولی کاری بیشتر از درس خوندنه ازم بر نمیاد...

*خیلی بهش گفتم بذار خودشون پیام بدن بعد ردشون کن... نه اینکه زنگ بزنی رد کنی، هم هزینه تراشیدن هم واسه برگردوندن وسایل و بردن وسایلشون ناز می کنن!

همیشه آخر همه چیز همینقدر زشت تموم میشه.

گفت ساعت به دردش نمیخوره پولش رو بده و برای خودت نگهش دار...

گفتم من اینکارو نمی کنم... من نذاشتم هزینه پیشنهاد مشاوره خودش رو تکی بده... هدیه های اون طلا بود و راحت میتونه پس بگیره بدون کم و کاست و من اگر چیزی بهش دادم مصرفی بوده یعنی پس هم بیاره جاش سطل آشغاله!

شروع کرده که پسر مردم گناه داره آهش دنبال سرمون باشه و....

همیشه پسر مردم خیلی گناه داشته ولی دختر هیچ گناهی نداشته!

گفت زنگ نزده بیاد ببره سراغش رو از من گرفت!

منم گفتم ما دیگه با هم صحبت نمی کنیم خیلی وقته پیامی رد و بدل نمیشه...

توقع داشت الان بعد از اونهمه ماجرا اون خیلی دوستانه بیاد بهم پیام بده !

من راضیم.... این مدت خرج زیادی و الکی بود هم از وقتم هم از انرژیم و هم از پولم!

*جدیدا تموم شدن ها بیشتر واسم جذابیت دارن تا ادامه دادن.... واسه ادامه دادن باید بها بدی....

*بهار واسم بستنی عروسکی گرفت... هر از گاهی دلم میخواست اون بستنی رو و رفت گرفت بدون اینکه بهم گفته باشه یعنی سورپرایز بود... منم ظهر وقتی گفت نی می خواد رفتم واسش نی جور کردم که بی حساب شده باشیم!شاید به نظر ساده بیاد این حرفم ولی توی اون شرایط نی گیر آوردن همچینم راحت نبود...

هیچی، مطلقا هیچی مجانی نیست... بهای هرچیزی رو باید پرداخت یا با پول پرداختش میکنی یا با اعتبار و آبرو و مقبولیتت که خب پول دوباره بدست میاد میتونه بیشترم بدست بیاد ولی اعتبار که زیر سوال بره وقتی به عنوان یه مصرف کننده شناخته بشی همه چیز خیلی عوض میشه!

*به نقطه ای رسیدم که دعا کردن واسم بی معنی شده و نرسیدن واسم طبیعیه و تنها چیزی که هنوز عادی نشده نتایجشه...

نتیجه طبیعی نرسیدن هنوز واسم سخته و من تقریبا از هرچی ترسیدم و نگران هرچی که بودم تجربه اش کردم...

برای همین خیلی دور از ذهنم نیست که سال دیگه اینموقع از وضعی که الان دارم توی شرایط نا مطلوب تری باشم...

فقط به پذیرش نرسیدم...

کبودی با در کابینت!

توی دانشگاه دیدمش...وقتی داشتم با تلفن صحبت می کردم دنبال سرم راه افتاده بود دوستم میگفت راهش رو کج کرده این سمت...

میگه طلبکار نگاهمون کرده من که نگاهش نکردم...

بچه ها می خندیدن می گفتن پشت گردنش کبوده... خود دوست هاش دستش می انداختن...

خوبیش اینه که این ترم آخره...

آقای ک سلام کرد... متوجه نشدم به من سلام کرد یا دوستم و من جوابش رو ندادم ... این هر سری توی آزمایشگاه علیرغم اینکه من بدم میومد میمالید خودش و می رفت و یه سری هم که بهش گفتم خیلی بد برخورد کرد...حالا درسته بعدش مودبانه حرف زد و هی آبجی آبجی میکنه و خیلیم ازم کوچیکتره ولی اینا هیچکدوم دلیل نمیشن...

این ترم آخری می خوام بشینم دست به سیاه و سفید نزنم بذارم خوب واسه خودش توی آزمایشگاه بچرخه...

اینا از یه آدم رندوم معمولی توی خیابون بدترن....

چقدر من بدبختم که از اون طرف صبح اون داستان هارو داشتم و بده و بستون بود و دانشگاه هم باید حضور اون رو تحمل می کردم...

تهشم باز یه پسر نوجوان برداشته میگه شما خوبی؟

منم گفتم خوبم.... میگه بهتون نمی خوره خوب باشید! منم گفتم شما هم به نظر میرسه دیرتون شده!

اونم گفت آره و فهمید باید گورشو گم کنه...

به توچه آخه... چیکاره ای من به تو چی بگم؟ تو چی ازت بر میاد؟

خیلی الکی خودم رو واسه همه چیز خسته کردم...

دیگه حوصله ندارم و خسته شدم واقعا از همه چی....

غر اول صبح!

خوابم زیاد شده بی حوصله ام و میدونم چرا اینجوری شدم...

دیشب بعد از مدت ها آشپزی کردم ماکارونی درست کردم و شفته شد و بوی سیمیتش واقعا حال به هم زن بود

یکساعت هم وقت گرفت...

ته دیگشم سوخت...

متوجه شدم میلم رو برای آشپزی هم از دست دادم...ماکارانی های من رو دست نداشت اینقدر که خوب درستشون می کردم...

جمعه کلی خرابکاری بود سه تا پرونده جا مونده...برگه هایی که جای ۰ خورده بودن ۱ و پر رنگ نبودن و برگه هایی که گم شده بودن...

حرص نمی خورم که زودتر از بقیه صبح بیدار میشم این زندگی منه ولی حرص میخورم وقتی دارم آماده میشم برم خرده فرمایش دارن و من دیرمه و عجله دارم....

روی تخت خرده فرمایش های دوستش رو می گفت... دیگه کفری شدم گفتم به دوستت بگو توی زندگی من دخالت نکنه اینکه چیکار می کنم و چیکار نمی کنم... اگر روت نمیشه خودم به زبون خودم بهش میگم!

گفت امروز میاد وسایل هاش رو ببره منم همه رو از خیلی وقت پیش جمع کرده بودم فقط یه جعبه اش مونده بود که اونم کلی چسب زدم بهش بدم ... دیدم داره بازش میکنه.... خب تو که میدونی داخلش چه کوفتیه چرا چیزی که به این بدبختی بستمش و چسب کردم باز میکنه؟ اونم روی تخت که همه اش بریزه....

این وسط یادمه میگفت خودت خواستی من که زورت نکردم مگه من دست و پات رو بسته بودم؟

وسط اینهمه اعصاب خردی حرف های قدیمی یادم میاد...

امیدوارم این چند روز زودتر بگذره از نظر روحی واقعا توی فشارم و مشکلی ندارم تحملش میکنم ولی وقتی بخوام با بقیه مدارا کنم نمیشه... یهو از کوره در میرم...

این روز ها هرچی ناراحتم میکنه برچسب اینکه چیزی نیست من حساسم می زنم بهش و رد میشم...

اونا محبت داشتن مرغ پخته بودن... ولی ترجیحشون این بود که ماکارانی شفته من رو بخورن و بگن چرا غذای توی یخچال مونده...

وقتی دیروز بعد از یک هفته هر روز بیرون بودن یه ظهر تا عصر آدم خودم بودم و خواستم یکم بخوابم با سر و صدا بیدار شدم... چون عادت ندارن و شعورشون نمی رسه به نصف روزی که من هستم سر و صدا ندن...

دارم غر میزنم... همیشه زندگی همین بوده فقط من این چند روز رو باید بگذرونم درست میشه...

میخواد تلافی کنه چون سودی ندارم دیگه واسش...

بکنه...

تلاشم اینه که فقط بخونم...

نمیشه که اینهمه آدم با پول باباشون و درآمد بالا ماشین و خونه داشته باشن... منم باید بتونم...

کسی جرئت داره به دختری که صبح تا شب سگ دو میزنه و کار میکنه و درس میخونه بگه آهن پرست...

اونا هم که آهن پرستن والا زرنگن اونا بلدن!

تازه مثلا صبح زود بیدار شدم و به کار هام رسیدم و اینهمه غر میزنم...

واسه خودم غر میزنم به جون کسی غر نزدم که...

امروز

امروز ۲ ساعت زودتر اومدم بیرون... دیگه حوصله سرکار رو نداشتم و کاری هم نمونده بود که واجب باشه...

تصمیم گرفتم بعد از اینکه لوسیون موهام تموم شد بچینمشون...

یکی دوسال گذاشتم بلند بشن و دیگه حوصله ندارم...

خیلی از همه چی خسته شدم دلم یه استراحت خوب میخواد ولی کلی کار ناتموم دارم...

محتملا یکم استراحت می کنم بعدش میشینم پای درس و شایدم چند ساعت دیگه دوش بگیرم.

واسه هفته ی دیگه بیوتین و بند ساعت و پرداخت شهریه و قسط واجبه...

اونارو بگیرم دیگه چیز دیگه ای نمیخوام

دارم برآورد میکنم چقدر لازمه برای آخر امسال که هم بیمه رو حساب کنم هم برم واسه دندون هم اگر شد جراحی لوزه و چشم...

خیلی میشه.....

خونه جدا!

هر سری بحث حضانت و بهزیستی میشه بهش یادآوری می کنم من اون دختر ۱۷ ساله نیستم...درک نمیکنم چجوری تونست اون حرف رو بهم بزنه و هنوزم میگه! ولی دیگه اثری نداره من خیلی وقته که ۱۸ رو رد کردم....

نمی فهمم بعد از گذشته اینهمه سال چجوری میتونه باز این حرف هارو به زبون بیاره...

بعدشم گفت از هرجا دلت خواست خودت رو پرت کن پایین هر وقت خواستی برو بمیر!

مدیره با همون لحن همیشگیش می گفت گوشیتون رو هم جواب بدید!

گفتم باشه و چیز دیگه ای نگفتم مدعی نشدم

و یادم افتاد خیلی بهم میگن حساسم و سعی کردم بذارمش روی حساب حساسیتم و به روی خودم نیارم....

هر روزی که حس کردم دیگه نمیتونم میکشم کنار...

بالاخره رضایت گرفتم که مستقل زندگی کنم و از دو سه ماه آینده تصمیم دارم اگر شرایطم جور شد اینکارو انجام بدم.

اگر بتونم هزینه های اضافه دانشگاه رو کم کنم و واسه ادامه تحصیل دولتی قبول شم و بتونم سر یه کار درستی برم میتونم برای آخر سال روی جراحی چشم و جراحی لوزه ام اقدام کنم!

اینکه چیزی نمیگم معنیش این نیست که گلوم اذیتم نمیکنه و یا اینکه راضیم از این وضعیتم...

میخوام از غد بودنم رو کم کنم و کمک بگیرم....لازم دارم که کارام راحت تر پیش برن دارم خیلی اذیت میشم و درجا میزنم...

دارم سعی میکنم حساس و احساساتی نباشم... مضطرب نباشم... کارهام رو با کیفیت انجام بدم و توی تردید نمونم....

من انگار نمونه ای از اونی بودم که ازش بدم میومد!اون عوضی!

وقتی تموم کردن با اون فرد جدید اینقدر واسم راحت بود ناراحت میشم چون فکر می کنم واسه اونم خیلی راحت بوده منو بذاره کنار! چه غم انگیز

هیچ علاقه ای به بچه ندارم!واقعا فاجعه است! خیلی صبر میخواد بچه داری...

دلم واسه خودم می سوزه

تیر ماه باید پیگیر اون صبح تا ظهر الف و ظهر تا شب نون شم!

هیچی رمانتیک نیست بعد از اینکه متوجه شد ادامه ای نداریم حتی پای هزینه پیشنهاد مشاوره ای که خودش داده بود نموند!

توقعی از کسی ندارم...

همه چیز متعلق به گذشته است...

مشاوره هم بیخوده طرف با مدرک کارشناسی ارشد پول دکتری میگیره تازه کلی هم اضافه تر میگیره...

اونی که میاد مشاوره پول اضافی نداره ولی گویا حتی دید اون مشاور هم به طرف اینه که تو اگر مشکل بزرگتری داشتی نمی اومدی مشاوره... پس باید همینطور پول الکی بدی!

هم تایمش رو بیشتر حساب کرد هم الکی یواش صحبت کرد و یه حرف چرت رو صد دفعه تکرار کرد!

تو قرمه سبزی دوست داری ولی من یه خیارم!

گور بابات:/

مشاور هم دیدیم!

خب... بسه حرص خوردن...

اون پول رو دادم و وقتی پامو از در گذاشتم بیرون گفتم دیگه برنمی گردم!

آها راستی شاید برم برگه هام رو بگیرم...

راضیم.... اینقدر ناراحت شدم این چند وقته احساس میکنم دیگه قلبم نمی شکنه... بی حس شدم .‌‌‌... حداقل برای چیز هایی که قبلا واسم اتفاق افتاده....سِر شدم‌‌‌‌...

امروز که معصومه داشت میگفت خونه خریده گفتم کاش منم یه روزی بتونم اینکارو برای خودم انجام بدم

خونه خودم، زندگی خودم، با یه درآمد خوب...

شاید مسخره به نظر بیاد...دلم میخواست میتونستم یه خونه داشته باشم مرغ و خروس نگه دارم .... گربه داشته باشم... سبزی بکارم... دوست داشتم مرتب ورزش می کردم...

بند ساعتم هم خراب شد برای بار دوم

اگر بند ساعت خوب گیرم نیومد مجبور میشم یه ساعت دیگه بگیرم

امسال از ساعت شانس نداشتم سه تا ساعت عوض کردم و خراب شد...

تلاش میکنم ولی کمه... چون برای اینکه نتیجه بگیرم خودم رو زیادی نا توان می بینم...

*نظرات رو هم تایید کردم:)

با کلی تاخیر:))

فاز چهارم

وقتی به شین گفتم پشتت خاکی شده مهربون نگاهم کرد گفت دیگه نشستم! بعد همینطور تا توی دید رس من بود داشت پشتش رو می تکوند!

وقتی دیدم اون سمت آزمایشگاه نشسته ترجیح دادم از یه جای صعب العبور رد شم که گفتم میشه من رد شم همه بلند شدن که من رد شم....

استاد اومد باهام عکس فارغ التحصیلی گرفت...

استاد شمس به خاطرم بلند شد!

نگار میگفت بهم توجه نمی کنی بغلش کردم ذوقش کردم که قبول کرد بهش توجه میکنم:))))

عملا دارم وارد فاز چهارم زندگیم میشم....یعنی دارم حسش میکنم هم جسمی و فیزیکی و هم روحی و رفتاری دارم تغییر می کنم!

اون یکی استادم که داشتن امتحان می گرفتن جای همه رو عوض کردن الا من:))))) چون همه با یه نگاه می فهمن تقلب از من ساخته نیست میشینم درسم رو میخونم:)))))

خب خوبه اینارو هم در نظر بگیرم....

دیروز با ذوق یک کیلو کنار گرفتم اینقدری کنار و چغاله زردآلو خوردم ساعت ۳ بیدار شدم سردیم شده بود:)))))

استادم بهم میگه مهندس:)))) دیگه جزوه هارو فرستادم تشکر کردن.

خیلی خسته ام...روحی و جسمی ولی دارم هر روز به هر سختی شده ادامه میدم....

دیروز که آرایش کرده بودم واسه عکس فارغ التحصیلی بهم گفتن هر روز همینجوری بیا:))))) چشم هاشون باز شده بود:))))

سعی دارم حساسیتم رو بپوشونم دیگه نمیخوام بشنوم که آدم حساسی هستم.

من با این حساس بودم کنار اومدم کسایی که دوستم دارن هم همینطور ولی سعی دارم بپوشونمش...

نمیخوام از بینش ببرم ولی نباید دیده بشه...

به قول بهار مظلوم بودن و مهربون بودنم سلاح منه!

که وقتی از یه نفر میگیرمش همین واسش میتونه سختی باشه!

هر کسی شیوه دفاعی خودش رو داره....

همیشه

امروز رفتم پیش مشاور

بهم گفت مضطرب و حساس و احساساتی و پر از تردیدم...

همه میگن حساس و احساساتی هستم...

امروز جلسه آخر مشاوره بود...

این هفته زیاد گریه کردم زیاد حرف هام رو ریختم بیرون...

فردا میرم عکس فارغ التحصیلیم رو توی محوطه بگیرم...

امشب بعد از اینکه مشاور گفت هر کدومتون توی شهر خودتون موفق ترید و تموم کنیم به فرد جدیدی که ۷ ماه صحبت کردیم گفتم بیاد وسایل هاش رو ببره.

آرومتر شدم و تلاشم اینه که بازم آروم تر از اینی که هستم بشم.

مشاور کلی عیب گذاشت روم:/

بعد از یه هفته پر از پر و خالی شدن و گریه و سوال و ابهام.. یکم آروم ترم...

نه به عقب بر می گردم و نه ادامه میدم..‌‌.

جدیدا اصلا نمی تونم آروم بشینم...

امیدوارم یه روزی بتونم خواسته هام رو عملی کنم...

باید خیلی بیشتر درس بخونم‌‌....

همیشه آدم ها دنبال منفعت خودشونن...

یکم حالم گرفته.... ولی به چیزی اصرار نمی کنم...

من مگه چقدر زندگی میکنم که با قانون بقیه بگذره....با درست و غلط بقیه!

غیر مستقیم

امروز نزدیک ۵ ساعت با هوش مصنوعی راجع به احوالاتم حرف زدم....

خیلی زیاد میفهمه!

خیلی آروم تر شدم...

*با کلی سبک سنگین کردن بهش پیام دادم... ولی خدا میدونه که ته دلم اصلا واسم مهم نیست...فقط به نظرم میاد یه کار نا تموم داشتیم که باید تموم بشه...

* عینکم رو در آورده بودم و کاملا به وضوح می شد دید که دلش نمی خواد نگاهش رو از چشم هام بگیره!

اون لحظه رو عمیقا میشد درکش کرد.... یادم افتاد به یه خاطره تلخ ‌‌... به اینکه میگفت نگاهش نکنم.... شاید خودشیفتگی به نظر بیاد ولی شاید اون نمیتونست توی چشم هام نگاه کنه و اینقدر در حقم ظلم کنه...

یا کی دیگه با قاب اون چشم ها نگاهش می کرد...

*با هوش مصنوعی تصمیم گرفتیم بذاریم بلاک بمونه و یه جمله رو برام آماده کرد که بذارم جلو روم حواسم بهش باشه...

بعدشم قرار شد قوی توی میدون حضور داشته باشم و به هیج عنوان نذارم اذیتم کنه‌‌‌....

*تلاشم رو میکنم و توی اوج اونهمه تلاش از اینکه قراره نتیجه ای داشته باشه سردم...

*کم غذا بودم کم غذا ترم شدم ... یعنی میل به غذا خوردن دارم ولی حوصله اش رو ندارم....

فاقد اهمیت

*دلم اتفاق های خوب می خواد و نمیدونم اون اتفاق های خوبی که میخوام به غیر از کار و درسم دیگه چی میتونه باشه‌‌‌...

*کاش از اون اول نبودی‌‌‌....

چه اشتباه بزرگی بودی...‌

نتیجه؟!

دیروز دیر رفتم سرکار....

با ۴۰ دقیقه تاخیر چون وقتی یادم میاد این یکی دو ماه باید رایگان کار کنم و هر روز با امکانات کمتر خستگیم دو چندان میشه...

و اینکه می بینم بقیه کارشون رو درست انجام نمیدن و همه رو میخوان بندازن روی سر من با وجود اینکه مدام میگم نه وظیفمه نه وقتم اجازه میده من از وقتی اونجا هستم دارم بدو بدو میکنم تا وقتی که میرم خیلی هاشون ولی اونجا نشستن الکی...

اصلا هم براشون مهم نیست بقیه چی میشن فقط برای خودشون آماده باشه حتی دیگه همون چند تا لینکم نمی فرستن...

فاقد اهمیت!

امروز که دیر رفتم دو تا ه با هم صحبت کردن که یه نفر دیگه بیاد...

من تا همین الانشم الی الله داشتم می رفتم کل عید و الان

نا شکری نمی کنم.... شایدم دارم اینکارو می کنم ولی خب کسی که مونده منم!

اینقدر محیط کاری پیچیده و ترسناک و خشنه که ترجیح میدم بهش فکر نکنم عقل من به سیاست ها و دو رنگ بودن های اونا نمی رسه...

*به هر صورت.... صبح اومد و اومدم باهاش دست بدم بغلم کرد گفت خوابت رو دیدم و طلبم رو همون لحظه بهم داد!

از یه طرف دیگه هم واریزی داشتم یه جا دیگه هم طلب داشتم که به حسابم ریختن....

کلا من آدم بغلی بودم.... دیگه تلاشم اینه که نباشم.... اون خودش اومد.... من دیگه اینجوری نیستم...

* بهم میگه تو خیلی سخت گیری... بهش میگم مگه یه دختر چی میخواد؟ یه پسر در بهترین حالت بخواد چیزی توی زندگی مشترک بذاره درآمد و پولشه که اونم اگر بخواد بذاره!

یه دختر کار خونه رو داره کار بیرون رو داره باید همه جوره سرویس دهی داشته باشه بعد بخواد بچه بیاره و بچه داری کنه و از جسم و جونش بذاره....

غیر از اینکه از یه پسر توقع مسئولیت پذیری و حمایت عاطفی و مالی داشته باشه چی میمونه؟

اونم نباشه؟ خب همون وقتی که قراره صرف خدمت کردن به مرد و کار خونه کردن و بچه داری کنه میذاره پای کارش بیشتر کار میکنه از چیزی که اون پسر بخواد انجام بده هم بیشتر درآمدش میشه و دردسر دیگه ای هم نداره...

بعد بهم میگه بحث کردن با تو حالمو بد میکنه....

مگه دروغ میگم؟

حق داره نگران باشه... ولی خب مگه حقیقت امر تغییری می کنه...

*از اینکه با درس مشغولم راضیم...

یکم خسته به مقدار زیادی بی حوصله... شلوغ...

شب رو بهترین موقعیت می بینم واسه درس خوندن... خلوت بدون مزاحم و آروم... هیچ جا هیچی نیست...

نتیجه هرچی باشه... من تلاشم رو کردم...

خستگی

این حجم از استقبال تغییر قالب وبلاگ نشون میده من کلی پایه ثابت وبلاگ خون داشتم که با قالب وبلاگم در عذاب بودن...

من خجالت...

من عذاب وجدان....

من ذوق:)))))

* اینقدر این روز ها زود به زود خسته میشم ساعت ۸_۹ شب خوابم می بره اینموقع ها بیدار میشم‌‌‌‌....

بعد اولین چیزی که میرم سراغش شیره!

یعنی اوایل لبنیات رو به خاطر کمبود کلیسم و ویتامین دی شروع کردم چندین سال پیش و الان واقعا بهشون عادت کردم...

در حدی که شیر پاکتی توی کیفمه و تقریبا هر روز یکی دو تا لیوان دیگه هم بطری ...(آره خیلی ها مسخره اس براشون... )

کلا همه زندگی یک روزم توی کیفم هست و واقعا شونه هام اذیت میشن بعد از اینهمه مدت که همه چی توی کیفم میذارم...

کلی کتاب و جزوه و لقمه صبحونه و ناهار و خوراکی و شارژر و قرص مکمل و لیوان و ....

بیشتر حجم کیفم کتاب و خوراکیه که جفتش سنگینه....

خود کیفه هم با وجود اینکه نسبت به خیلی کیف ها سبک تره ولی بازم سنگینه به هر حال بزرگه و باید محکم باشه که بتونه وزن اینهمه وسایلی که هر روز می برم و میارم و خداییش میخونم همشون رو داشته باشه...

نمیشه از خوراکی ها چیزی رو کم کرد... اگر هر روز بخوام یه نوشیدنی یا حتی یه بطری آب هم بگیرم که واسه یه روز کامل کمه برام و حداقل دو تا بطری لازم میشه تو یکماه خیلی هزینه میشه...

دیگه صبحونه و ناهار که خیلی هزینه اش بیشتر از یه بطری آب میشه....

بحث مسمومیت غذایی هم هست...

زمین گیر بشی برای به ماده غذایی...

*سنگ لوزه ام یه وقت هایی اذیتم میکنه و کاش وقتش رو داشتم میتونستم برم برش دارم....

* اینکه زود خسته میشم و اینکه اعصابم ضعیف شده رو بر نمیتابم... تحملم اومده پایین و قشنگ متوجهم که دارم هر چیزی رو تحمل میکنم و دیگه واسم آسون نیست راحت گذشتن و دارم انرژی صرف می کنم واسش....

*امروز یه همکاریم داشت بین حرف هاش راجع به رشته اش که ازش پرسیده بودم (چون قبلش داشت با حرف هاش و فضولی کردنش آزارم میداد ) به متاهل بودنش هم اشاره می کرد منم برای اینکه بفهمه توی نخش نیستم و لازم نیست اینارو بکنه توی چشمم گفتم سنتون بالاست!

حالا سنی هم نداشت بنده خدا بعدش یکم به خودم گفتم حالا چی بود گفتی ناراحت میشه ولی بعد گفتم اتفاقا بدونه که بهش چشم ندارم هی نگه متاهلم متاهلم....

کلا خیلی هارو نمی بینم... اولیش مرد زن دار!

دومیش کسی که با دوست هام بوده و توی رابطه هستن و یا حتی کات کردن!

اینهمه آدم چرا باید بری با اکس یه نفر اونم دوستت؟

سومیش همکار .... هرچیزی سر جای خودشه....

چهارمیش استاندارد های خودم که خیلیارو خط میزنه...

امروز داشتم فکر می کردم طرف دروغ گو بود، دست بزن داشت، خسیس بود، بیکار بود، بلاتکلیف بود، دوست و رفیق باز بود، روابط باز داشت و خیلی چیز های دیگه که نمیشه گفتشون .... چیزیم بود که نداشته باشه؟؟؟؟؟

کلا همیشه روی بساز بودن تمرکز کردن و من الان نزدیک دو ساله تصمیم گرفتم آدم بسازی توی روابط خودم نباشم!

یعنی طرف یه شهر دیگه است و من نمیتونم برم اون شهره...نمیخوامش...

رفتارش رو نمی پسندم و نمیتونم تحملش کنم؟ پس نمیخوامش

اصلا اصراری نیست که کیفیت زندگیم رو با تحمل کردن کسی که حتی مامانش تحملش نمیکنه و گردن نمی گیرتش بیارم پایین!

و یه چیز دیگه از همون دو سال پیش که من عاشقانه یه نفری رو دوست داشتم و طرف برداشت گفت کارمند موقت و کارمند رسمی و حرف خر از پل گذشتن رو زد....

ترجیح دادم کارمند یه پسر نباشم و برای خودم کار کنم!

هرموقع هم می بینمش خوشحالم که کارمندش نیستم...!

روانی عوضی حروم لقمه‌‌‌‌...

امیدوارم مامانش کارمند خوبی برای باباش و عموش بوده باشه و یکی مثل مامانش گیرش بیاد!یه کارمند خوب توی دوتا اداره...با دو تا کارفرما...یا بیشتر و مدال کارمندی رو بهش بده‌‌‌‌...

*از وقتی میدونم ضعف چشم من از خودم نبوده و یه چیز ارثی بوده و با کمبود یه سری چیز ها توی سن رشد تشدید شده حال روحی بهتری از این جهت دارم‌‌‌‌...

واقعا چرا توی نسل ما مقصر هرچی که برای ما پیش میومد خودمون بودیم؟

حالا چشمت مثل بقیه سالم نیست هم برای دیدن اذیتی هم از حرف بقیه در عذابی که چقدر گفتم گوشی دست نگیر...

ولی منم به اندازه بقیه یا حتی کمتر از بعضی ها استفاده کردم...

*یا همین سنگ لوزه.... من بیشتر از خیلی های دیگه روی تمیزی دهان و دندانم زمان میذارم مسواک میزنم و آب قرقره می کنم و اسپری میزنم...

ولی سریع بو میگیره چون سنگ داره... منم مدام باید حواسم باشه ...

چقدر اذیتم کردن سر این قضیه...

*خیلی چیز ها هم مقصرش ما نیستیم...

*از بس همیشه کار عملی داشتیم نمیتونم سرکلاس آروم بشینم:)))))))

یعنی زود خسته میشم از طولانی نشستن یه گوشه ...

برگشتم به دوران کودکی که آروم نمیشینم.... اگرم یه جا آروم نشستم یعنی خستمه و خوابم میاد و یکم دیگه خوابیدم:)))))))

*امروز وقتی از اتوبوس پیاده شدم حس کردم که کاملا آدم معمولی هستم که توی یه رشته معمولی درس می خونم و خیلی تفاوتی ندارم و تلاشم جایگاهم رو مشخص میکنه....

تقریبا یکسالی هست که پذیرفتم من یه آدم معمولی هستم‌.. قبلا ها فکر می کردم شاید چیز متمایزی دارم...یه رفتار یه هوش یا یه چیز متفاوت...از توهمات ۶ سال سمپادی بودن بود در واقع...و نمره های خوبی که دوران تحصیل و دانشگاهم داشتم...

بعدش بحث مهارت اومد وسط...دنیایی از ارتباطات که نشون میداد ممکنه طرف لزوما درسشم خوب نباشه کلی عرضه داره تقلب میکنه و خودشو توی دل اینو و اون جا میکنه کاراش انجام میشن...

حالا نه صرفا این...

داشتن مهارت خیلی مهمه ممکنه نشینی درس بخونی ولی بری یه مهارت خوب یاد بگیری...

ولی هوش اجتماعی خوبی داشته باشی...ارتباطات خوبی داشته باشی... آگاهیت بالا باشه....

اینا جلوتره....

در نهایت همیشه یکی بهتر از تو هم پیدا میشه....

همیشه!

*توی تنظیمات گوشیم ساعت لندن رو دارم.... حالا اینکه چرا باید ساعت لندن رو توی گوشیم داشته باشم رو نمیدونم...:)))))

واقعا هیچ پیش زمینه ای نسبت به اینکه چرا لندن ندارم....

اگر سوئد یا سئول یا حتی دهلی و مسکو بود یه چیزی..‌‌‌

لندن آخه؟:))))

شرح ما وقع!

امروز یکم از بطری آبم توی کیفم ریخت و خوش شانس بودم خیلی کتاب و دفتر و دست نوشته هام خیس نشد...

رفتم سرکلاس استادم ازم پرسید فلانی چی شد... فرد جدید رو میگفت که اول فروردین تموم کردیم....

بهم گفت مینا پروندیش! خب قبلا مفصلا راجع بهش نوشتم چرا نشد ادامه بدیم.

امروز برخلاف تصورم اومد اظهار وجود کرد سرکلاس... یه لحظه ریختم بهم چون اصلا توقع نداشتم وسط هفته یهو سر و کله اش پیدا شه... بهار دستم رو گرفت برد بیرون... گفتم بهار میخوام سرکلاس باشم اون که گوش نمیده من میخوام گوش بدم نوت برداری کنم....

اونوقت دستم رو گرفت بردم سرکلاس رو به روش که نگاهش کن لبخند بزن...

منو بگی با هیچی چهره ام تغییر نمی کرد و نگاهش نکردم حتی...

رفتم نشستم عقب نفهمیدم چی نوشتم...

در واقع از حرکت بهار جا خوردم!

دلم واسش تنگ شده بود؟ اصلا چشم دیدنش رو نداشتم

صداش چی‌؟ گور باباش صداشم آزار دهنده بود همه حضورش مزخرف بوداز اول تا آخر

این سری هیچی جز اینکه از درون نسبت به اینکه اینهمه گذاشته بودم اذیتم کنه آزارم نمیداد...

یادم می افتاد اولین ماه رمضون بعد از اینکه تموم شد صبح موقع سحر با گریه بیدار میشدم بعضی وقت ها هم خوابم نمی برد

بعد همون روز فکر کنم یه جا توی دفتر خاطراتم یا همینجا توی فضای مجازی نوشتم تنها مردی که واسش مهم بود رد اشکات روی صورتت نمونه بابات بود که اونم خیلی سال پیش رفته....

یادم افتاد به تماس آخرمون توی آبان اگر اشتباه نکنم....و صحبتش توی آذر روزی که نهایت پست فطریش رو دیدم...

یا همین هفته پیش که چشمم خورد به چت هاش و پاکشون کردم و نمیتونستم حتی روشون رو بخونم دوباره حالم رو بد می کردن...

به جد میگم.... واقعا خوشحالم که تموم شد....خیلی روز های سختی بودن که گذشتن...

به خودم اجازه دادم با بقیه آشنا شم ولی تاثیر خاصی نداشت....

شاید از نظر بقیه خوشحال تر و زیباتر بودم ولی از نظر خودم هیچ فرقی نداشت....

من وقتی با اون در ارتباط بودم تقریبا هر ماه از حال بد یک روزش درمونگاه زیر سرم بودم جفت دست هام سیاه شده بود اونم میگفت آه منه گرفتت!

یه آدمی که ببینه حالت بده مسخره کنه....

آهش نبود... پا قدمش توی زندگیم بود حالم رو بد می کرد!

*سرکار یکی از همکار هام بهم گفت یادته گفتی یه چیزی رو دوست داشتی اسمش کنار بود؟

گفتم آره.... گفت گوشه خیابون دیدم نمیدونستم همینه یا نه میخواستم واست بگیرم یادت افتاده بودم:)

حقیقتا قلب قلبی شدم و ذوق کردم..... خوشحال شدم.‌‌‌...

*آستانه تحملم به شدت پایین اومده متاسفانه

امروز کارفرما اومد به من ایراد بگیره من به اون ایراد گرفتم

گفت نیستی صبح ها گفتم همیشه همینجوری بوده از قبلم همین بوده

گفت کار ها مونده...

گفتم هم شماره ام رو دارن تماس میگیرن کارهاشون رو میگن من وقتی میام انجام میدم هم خودم وقتی میام از همه واحد ها می پرسم چیزی مربوط باشه بهم انجام بدم چیزی زمین نمی مونه هیچی عقب نمی افته....

گفت فردا صبح میای دیگه؟

گفتم فردا هم نیستم ولی خودم رو می رسونم ...

نگاهم کرد هیچی نگفت...

مدیرمون رو میشناسم اخلاقش اصلا اینجوری نیست که نگاه کنه هیچی نگه میتونست به راحتی باهام یه جوری بد حرف بزنه اشکم رو در بیاره...

نکرد اینکارو...

شبم رو خراب نکرد...دمش گرم...

*چیزی که روزم رو خراب کرد حضور اون عوضی بود...حتی در حد یه کلاس در حالیکه کاری هم به هم نداشتیم...

گور باباش...

* با بهار گروه بر نمیدارم... دیگه تحمل اخلاق های عجیب غریب اونو ندارم...با وجود اینکه دوست خوبمه و دوستش دارم

*اون حمایت گر و به فکره...مهربونه...آگاهه... عاقله... ولی معطل من که نیست...هر کسی میره دنبال زندگیش...

توقعت ازش چی بود؟که چیکار می کرد؟

*به درخواست خواننده های وی آی پی وبلاگ قالبش رو تغییر دادم:)

بد نبود بعد از یه مدت طولانی یه قالب روشن داشته باشه...

از اونجایی که سرعتی انتخابش کردم و نمیخواستم بشینم بگردم دنبال قالب باشم از همون قالب های خود بلاگفا استفاده کردم..

سوگلی استاد!

دیروز استاد چندین بار گفت من توقع داشتم مینا توی گروه بگه چه سکشن هایی کلاسه....

اونوقت منو بگی... بچه ها گفتن خب استاد هر کسی سکشن خودش رو می دونه.

بعد گفتن نمودار هارو بکشید البته که مینا بلده:)))))

مینا دیروز استاد فلانی چیارو بهتون درس دادن؟

دست آخری هم رفتم از ماشین استاد نمونه هارو برداشتم آوردم.

چجور شده این ترم خدا میدونه!

با وجود حجم سنگین کاری که دارم و اندازه بقیه وقت ندارم بخونم خوب استاد ها قبولم دارن...

فقط توی آزمایشگاه که ته ارلن آگار داشت و ما داخلش محلول سدیم هیدروکسید یک دهم نرمال درست کرده بودیم و من میگفتم استاد واکنش که نمیده چرا اصرار دارید توی یه ارلن دیگه درستش کنیم:))))))))

مثل کد نویسی وقتی داره جواب میده چرا کدش رو عوض کنیم:))))))چیزی که جواب میده اوکیه دیگه:)))))

از هر دری نوشت

وارد سبک جدیدی از شخصیت خودم شدم.

بهار رو شنبه دیدم و کشیدم کنار و بهم گفت که از اینکه مجبوره همش نازم رو بکشه خسته شده و اگر شونه هم بود اینقدر مجبور نبود ناز بکشه!

در نهایت گفت اینکارو کرده که ناراحتم کنه و خوشحاله که موفق بوده...

بعدش اسمش رو توی گوشیم تغییر داد به اسم اون کسی که دو سال پیش باهاش در ارتباط بودم و شب بهم پیام داد.

وقتی داشتم به دوستم میگفتم که امروز سرکلاس کیا بودیم به کلی فراموش کردم که بهار هم بود...الان میتونم جواب پیامش رو ندم و اینکه امروز کلا آدم حسابش نکردم واسه خودمم عجیبه!

یعنی به طور غریزی کسی که عامدانه بهم آسیب بزنه ولو کوچیک رو فراموش می کنم از اثرات یه رابطه فوق سمی که به معنای واقعی کلمه پدرم در اومد تا بتونم از اون دورانم عبور کنم...

کاملا توی شخصیتم تاثیر داشته و من تبدیل به آدم دیگه ای شدم...

*محیط کار بعد از یکسال پر از چالش و کار سنگین خلوت شده یعنی کارمند ها انصراف دادن و رفتن و امسال خیلی خیلی خلوت شده...

منم اگر موقعیت مناسب تری داشته باشم ترجیحم به رفتنه البته امیدوارم بتونم تا شهریور ماه اون موقعیت مناسبم رو بدست بیارم.

هیچ تضمینی وجود نداره که بعد از عیدی که دادن تا خرداد ماه بخوان حقوقی بدن و من آمادگی اینکه قراره بشنوم عیدی دادیم و بدهکاری و تا خردادحقوقی حساب نکنن رو وارد سبک جدیدی از شخصیت خودم شدم.

بهار رو شنبه دیدم و کشیدم کنار و بهم گفت که از اینکه مجبوره همش نازم رو بکشه خسته شده و اگر شونه هم بود اینقدر مجبور نبود ناز بکشه!

در نهایت گفت اینکارو کرده که ناراحتم کنه و خوشحاله که موفق بوده...

بعدش اسمش رو توی گوشیم تغییر داد به اسم اون کسی که دو سال پیش باهاش در ارتباط بودم و شب بهم پیام داد.

وقتی داشتم به دوستم میگفتم که امروز سرکلاس کیا بودیم به کلی فراموش کردم که بهار هم بود...الان میتونم جواب پیامش رو ندم و اینکه امروز کلا آدم حسابش نکردم واسه خودمم عجیبه!

یعنی به طور غریزی کسی که عامدانه بهم آسیب بزنه ولو کوچیک رو فراموش می کنم از اثرات یه رابطه فوق سمی که به معنای واقعی کلمه پدرم در اومد تا بتونم از اون دورانم عبور کنم...

کاملا توی شخصیتم تاثیر داشته و من تبدیل به آدم دیگه ای شدم...

*محیط کار بعد از یکسال پر از چالش و کار سنگین خلوت شده یعنی کارمند ها انصراف دادن و رفتن و امسال خیلی خیلی خلوت شده...

منم اگر موقعیت مناسب تری داشته باشم ترجیحم به رفتنه البته امیدوارم بتونم تا شهریور ماه اون موقعیت مناسبم رو بدست بیارم.

هیچ تضمینی وجود نداره که بعد از عیدی که دادن تا خرداد ماه بخوان حقوقی بدن و من آمادگی اینکه قراره بشنوم عیدی دادیم و بدهکاری و تا خردادحقوقی حساب نکنن رو دارم و ترجیحم اینه که هرچیم میگن بیا اضافه کار محل ندم و به درسم برسم.

همین عید هم لطف کردم کارشون رو زمین نذاشتم....!

و همین علت نارضایتی کارمندان انصرافی بوده... حجم کاری بالا حقوق کم و عدم احترام و ارزش قائل شدن برای کار فرد...

البته که من با تجربه قبلی میتونم بگم خیلی جاها همینه...هرجایی چالش خودش رو داره...

البته دور از انصافه اگر نخوام به این اشاره کنم که اونا هم با شرایط من خیلی کنار اومدن ... ولی خب این پیشنهاد خودشون بود من که از اول شرایط کاری منعطف می خواستم...

*دیدنش هیجاناتم رو به شدت فعال می کنه انرژیم رو می بره بالا و سعی می کنم فاصله ام رو باهاش حفظ کنم...

خیلی بازیگر ماهریه و خب اگر فاطمه بهم نمی گفت واقعا ممکن بود فکر دیگه ای بکنم...

*اصرار داشت موهام رو برام ببافه و می گفت موهای نرمی داری و از اونجایی که موهام صافه به نیم ساعت نکشیده همه بافتش باز شد، امروز توی اتوبوس دوباره بهش تاکید کردم که من اونی نیستم که دنبالشه... من دوست ندارم کسی رو معطل خودم کنم...از اینکه منو با اون مقایسه میکنه به ظاهر خوشم نمیاد!

اون میگه اگر از چیزی بدت میاد واکنش نشون نده که مشخص نشه یکی مثل من سوء استفاده نکنه...

اما اون نمی دونه که در واقع اون موضوع هیچ اهمیتی واسم نداره!

موضوعی که واسم مهم بود رو نشون ندادم... خیلی اذیت شدم ولی به روی خودم نیاوردم اون روز و سکوت کردم...

اینو منم میدونستم که اگر چیزی واقعا واسم مهمه نباید نسبت بهش واکنش نشون بدم تا دشمنم نفهمه میتونه با چی آزارم بده...

و نسبت به این موضوع واکنش نشون دادم تا ببینم چقدر واسه این آدم مهمه که اگر از چیزی بدم بیاد انجامش نده....

*من خالصانه همه چیز رو در اختیار اونم قرار دادم که اگر دوست داشت انجامشون بده...

رفاقتم رو واسش توی همین چیز ها دیدم...

وقتی میگه بعدا انجامش میده... خب من منتظر اون نمی مونم این کاریه که خودم قصد انجامش رو داشتم...

خودم تکی انجام میدم و فقط گفتم که بدونه...که نامردی و تک خوری نکرده باشم...


سلنا!

مچ پام درد میکنه و رون پام کبود کرده منم غر میزنم میگم درد میکنه این سری مریم گفت میخوای تا گچش بگیریم‌‌‌‌‌‌‌....یعنی دهنت رو ببند هیچیت نیست...

ولی من میدونم اعصابم خرده که ناخون هامو از ته گرفتم و تا الان خوابم نبرده...

واسم خیلی سخته که این مدت رو بگذرونم و باید تا میتونم خودم رو سرگرم نگهدارم...

برای پیش قدم شدن و آشتی کردن با بهار هیچگونه برنامه ای ندارم چون درس دارم و فرصت نمی کنم خواسته هاش رو برآورده کنم... نمیتونم همراهش برم بیرون بگردیم نمیتونم وقت بذارم و دو سه ساعت باهاش حرف بزنم...

بازم تا صبح فکر می کنم چی بهش بگم چیکار کنم ولی خب ترجیحم اینه که این یکی دوماه بچسبم به درسم ...

من که گنج پیدا نکردم به قول رضا همین کاری که میکنی اگر دولتی قبول شی واسه ادامه تحصیلت انگار رفتی سرکار با پولش...

اینا هم یه مشت بچه پولدار بی درد و مرفه هستن که هم سهمیه اشون رو دارن هم کارشون هم ادامه تحصیلشون...

مسیری که من هر روز ۴_۵ ساعت در بهترین حالت میرم و میام با کیف سنگین و خرد می شم اونا با ماشین راحت میرن...

هرچند که من یاد گرفتم جلو اونا حرفی نمیزنم اون سری مریم می گفت میرم شهریه رو قسطی میکنم اگر میخوای بیا منم گفتم نیازی ندارم پولش رو دارم .... اونم بهش برخورد گفت منم پولش رو دارم:))))))))

خیلی فرقه بین من و اونا...

تازه تفاوت سنی هم هست.... من موندم پشت کنکور...

اونا هنوز جا دارن خواستن هرکاری کنن...

این دوستی ها هم خیلی ادامه نداره تا وقتی با هم درگیر فعالیت مشترکی هستیم ادامه داره بعدش کمرنگ میشه...

منم که همه عمرم یکه بودم...

آرامش سلنا گومز رو دوست دارم یه جور عجیبی مودب و آروم به نظر می رسه...

*من پیام هاتون رو دیدم و خوندم و برام خیلی ارزشمند بوده یعنی همه کسایی که جزء وبلاگ دوستان هستن و آپدیت هاشون رو چک میکنم بهم پیام دادید و مهمید واسم‌.

هیچ جا نمیشه غر زد، اینجا میگم واقعا الان توانش رو در خودم نمی بینم بخوام جواب بدم...

ولی حتما سعی می کنم سریعتر جواب بدم...

سرمایه گذاری!

دو روز پیش داشتم بهش میگفتم کاش من پسر می بودم!

گفت چرا؟

گفتم چون پسر ها اول باید یه نفر رو دوست داشته باشن که بتونن باهاش باشن بعد آموزش پذیر میشن

ولی دختر میتونه با گذشت زمان علاقمند بشه!

تو به عنوان یه دختر نمیتونی مطمئن باشی که اون پسر دوستت داره یا نه یا اون یه نفری که ممکنه خیلی دوستت داشته باشه کی باشه ولی به عنوان یه پسر میتونی مطمئن باشی که بعد از یه مدت تلاش میتونی علاقه و عشق یه دختر رو مال خودت کنی!

گفتم با پسری توی رابطه باش که طرز تفکرش سرمایه گذاریه!

اون پسر میدونه قبل از هرچیزی حتی خودش باید اولویتش دختری باشه که باهاشه!

چون میدونه اگر با دختری که باهاشه بهترین رفتار رو داشته باشه و وفادار باشه و بیشترین خرج رو واسه رفاه اون دختر بکنه خیلی بیشتر از چیزی که تصورش رو میکنه قراره بهش برگرده!

تو واسه دختر خرج میکنی از توجهت از جیبت از احساست اون دختر علاقمند میشه واست کاری انجام بده باعشق واست غذا درست میکنه دوست داره لباست رو اتو کنه دوست داره کارات رو سبک کنه و فکر جیبت باشه.

حالا از اون طرف باهاش بد رفتار و خسیسی و پیشت احساس امنیت و راحتی نداره... مجبوری لباست رو بدی خشک شویی و بری بیرون پول بدی غذا بخوری و...... رابطه ات هم به فنا هست!

چه کاریه همون خرج رو بیار توی خونه واسه دختری که باهاشی خرج کن رابطه ات رو هم خریدی....

من اگر پسر بودم فقط روی یه دختر سرمایه گذاری می کردم...

پسر ها واسه مانور دادن برای زندگیشون خیلی دستشون بازه عقلشون نمیرسه...

نمی فهمن به راحتی می تونن یه زندگی خوب واسه خودشون بسازن...

مطمئنا وقتی یه دختر عاشق باشه به خودش سخت میگیره نیازی نیست طرف مقابلش اونو توی سختی قرار بده...

میگفتم وقتی زنگ میزنی میگی خانوم چیزی لازم نداری؟ دو حالت داره یا میگه آره و واسش میگیری... یا میگه نه و تو بازم باید واسش چیزی بگیری... شده کوچیک باشه ارزون باشه کم باشه ولی میگیری.... دست خالی پیش یه دختر نمیری....

به درک....

اینارو به بقیه یاد میدم ولی از اونجایی که نا امیدم از اینکه کسی بتونه یا بخواد واسه خودم عرضه این کار هارو داشته باشه.

حلقه فیک خوشگلم رو می کنم دستم که یعنی گور باباتون !

سالی که نکوست!

امروز سر خوردم و محکم افتادم زمین و حالا یه طرفم کبوده:)))))))

خداروشکر شکستگی نداشتم ولی واقعا ناجور بود! خدا رحمم کرد که دستم رو گرفتم به دستگیره و نشستم و افتادم اگر از پشت سر می افتادم یا با صورت می خوردم زمین میتونست شرایط متفاوت تری باشه...

بهار دیروز تصمیم گرفت که دیگه باهام دوست نباشه چون من تعطیلات باهاش نرفتم بیرون و تلفنی هم صحبت نکردیم...

منم ازش توضیح بیشتری نخواستم کلا وقتی یه نفر یه تصمیمی میگیره بخوای هی بری سمتش بیشتر آسیب می بینی!

توی همین دو هفته اول عید یکی از منابع درآمد آنلاینم رو از دست دادم و کلی هم خرج الکی روی دستم موند.

تایم پرت زیاد داشتم و فردا باید برم سرکار.

امروز بالاخره بعد از کلی کش و قوس و اصرار در حد یه مسیر صاف و خلوت و روون رانندگی کردم و عصری هم یکی دو ساعت خوابیدم که همون مقدار هم کابوس دیدم!

خیلی حرفه از سال ۹۹ گواهینامه دارم ولی خب شرایط رانندگی کردن ندارم....البته که با خرج الان ترجیحم ماشین نیست ولی اگر میخواستم هم نداشتم...

دوتا دوره باید شرکت کنم که گذاشتم واسه اردیبهشت اگر قیمتش همین بمونه ثبت نام کنم مدرکشون رو شاید لازم داشته باشم به دردم میخوره.

میگن قراره سربازی دختر ها بیاد روی کار!

بیاد.... مگه اینهمه سال از عمرم مفت و ارزون و الکی حروم نشد.

دو سه سال دیگه روش!

از چی می ترسونن... کم سختی کشیدیم توی این شرایط با اینهمه تبعیض اینهمه دست و پا زدن برای یه کار درست یه دانشگاه درست یه تحصیلات درست

مگه کم جنگیدیم برای هیچی...

چت های قدیمی

از دیروز دارم اسکرین های گوشیم رو پاکسازی می کنم

چت های آخرمون و حرف هاش مزخرفش رو دوباره دیدم، حذفشون نمی کنم چون آدم فراموشکاره

فقط میذارمشون یه جای دور از دسترس...

بعد از اون به خودم فرصت دادم با پسر های دیگه حرف بزنم...

اتفاقا یکیشون هم جدی شد ۶ ماهم با هم صحبت کردیم و همین اول سال۵_۶ فروردین جوابش کردیم.

ولی الان که فکر می کنم نه اون ذوق اولیه رو دارم

و نه دلم میخواد کسی توی زندگیم باشه!

اصلا دوست ندارم تشکیل خانواده بدم، ذوقی واسه بچه داشتن ندارم، دلم نمیخواد به یه پسر خدمات بدم!

مگه یه آدم چند دفعه میتونه وقت و انرژیش رو بذاره و یه مشت چرت و پرت تحویل بگیره.

کتابم زیاد خوندم، واسه تراپی هم خدا تومن هزینه کردم.

یعنی وقتی به اونهمه شب تا صبح های سخت اونهمه روز های ناراحت کننده فکر می کنم اونهمه حرص و جوش خوردن و بی احترامی ها و صدمه دیدن ها و خفت خوردن و تیکه شنیدن ها و ....

نه اصلا به این شب های سخت نمی ارزه...

نمیخوام واقعا..

خداروشکر بعد از مورد آخری هم فشار روم برداشتن واسه آشنا شدن...

برنامه همینه

درس خوندن و کار کردن ...

غر اضافی!

در راستای تقیه کردن و حب و بغض هارو واسه خودم نگه داشتن...

امروز یادم افتاد ماشین دوستش رو تازه داده بودن کارواش بعد یکم خاکی شده بود میگفت کثیف شد...

یا همون یه تیکه پلاستیک که پاره شد...

یا ماشینه که خش دار شد یا وقتی زنگم زده بود تهدید کرده بودم زنگ زدم مامانش و مامانش گفت مزاحم من شدی!

فقط اینجا من و دل من بود که هیچ عیبی نداشت...

که میگفت مگه خودت اشتباه نمی کنی!

امروز دوستم خواست باهام حرف بزنه ولی من حوصله صحبت کردن باهاش رو نداشتم و نخواستم صحبت کنیم...

توی خونه خیلی سعی کردم آروم باشم ولی دست آخری که میخواست بهم کمک کنه ولی دستش کرم زده بود و مدادم رو گرفت توی دستش که توی کتابم بنویسه عصبی شدم...

بعدشم از خودم ناراحت شدم که چرا اینجوری میکنی...اون نیتش بد نبود کتابه هم فدای سرش حالا روغنی میشد چیزی که نمیشد...

درس میخونم چون کار دیگه ای نمیخوام انجام بدم و ندارم که انجامش بدم و گرنه یادم میوفته اینهمه خوندم به کجا رسیدم؟!

بی نتیجه می بینمش...

بعد شاید فکر کنی حسادته ولی همش غبطه است می بینم همسن هام دوست های دبیرستانم دارن خوش میگذرونن

یا مثلا اون دختره که بهم بدهی داشت با آیفون توی دستش سفر کیشش رو استوری میکنه ولی اونقدری گدا صفته که طلب منو بهم نمیده!

در راستای همه این ها...

میگم به اندازه جواب یه پیام دادن هم دیگه تلاشی نمیکنم...

همینکه پول مشاوره رو دادم از سرشم زیادی بود...

میگن ساعتی که واست گرفته پولش رو بهم بدی ...

میگم بهش پسش میدم من که یکبارم دستم نکردم...

الان که فکرش رو می کنم از دل و جون مایه بذاری انرژی بذاری واسه یه نفر زحمت بکشی تهش همه عزیز تر باشن

بگه خرت که از پل گذشت اخلاقت عوض شد!

بگه میخواستم ببینم چجوری هستی کارمند دائمی و موقت!

بگه اون حسی که قبلا داشتم ندارم!

هزار جور چرت و پرتی که نمی دونم چرا امروز باید همه چی یادم میومد...

یا مثلا اون دختره که سوادش نصف من بود ولی قبول شد و من هنوز دارم میخونم الکی!

بسیار راضیم که نرفتم توی مراسمشون...

دررنهایت اگر همه حقیقت رو میدونستی هیچوقت از بدست آوردن و از دست دادن چیزی خوشحال یا ناراحت نمی شدی...

الان پشیمونم که حساب کردم.... دیگه زیادی حساب کردم هم برای بهار هم الهام هم طاهره!

چمه امروز؟

صبح نذاشتن درست بخوابم و منم روی خوابم حساس هیچی دیگه از دنده لج بلند شدم...تا آخر روزم بد قلق بودم...

مگه من چند تا صبح دیگه میتونم بیشتر بخوابم که همین چند روزم اذیت می کنن....

واقعا که

اصرار ؟!

از تغییرات مثبتم اینه که نه به کسی اصرار می کنم تغییر کنه و نه اجازه میدم به خاطر کسی نظرم برگرده.

دیشب حسین نمیخواست بیاد عید دیدنی و بقیه اصرار می کردن که بیاد...

من از معدود کسایی بودم که گفتم اخلاق فلانی رو میشناسید اگر حسین دوست نداره بیاد حق داره!

تا الان بیشتر از ۱۰ دفعه بهم گفتن بیا بریم بیرون ولی گفتم نه!

چون نمیخواستم و بعد منت کسی هم سرم نباشه و نگن خودتم دوست داشتی به خاطر کسی کاری که نمیخوام رو نمی کنم!

فرد جدیدی که تموم کردیم پیام داد عید فطر رو تبریک گفت...

جوابش رو ندادم....

پسر خوبیه...

ولی من دیگه اعصابم نمی کشه ...

میخوام طبق روال گذشته درس بخونم و کار کنم و ورزش کنم و خودم رو با این کار ها خفه کنم...

تصمیم گرفتم دیگه شماره تماس اصلیم رو به هیچکس ندم!

تصمیم گرفتم تقیه کنم!

نمیخواستم فروردین خرجی بیوفته روی دستم ولی به خاطر فرد جدید پول مشاوره دادیم خداتومن...برای گوشیش که سرقت شد نصف پولش رو من دادم که بگیره یکی دیگه و یه انگشترم سفارش دادم بیاد چون خیلی دوستش داشتم و میخوام واسه دانشگاه و محل کارم بندازم دستم چون به هیچ عنوان از این دو جا خواستگار نمی خوام!

خداروشکر، کاری به کار کسی ندارم. یه گوشه زیر سقف آسمون خدا میگذرونم...

شب پر استرس

من توی یه بعد دیگه ای دارم زندگی می کنم...

خواب بودم، بهم گفتن گوشیش رو دزدیدن با چه حالی بیدار شدم!

خواستم واسش ثبت همیاب کنم متاسفانه کارتن گوشیش رو پیدا نکرد...

ناراحت احوالاتشم...

به دوستش که گفتم گفت ای بابا عکس های خوشگلی داشتیم توی گوشیش...

در حالیکه من اصلا به عکس فکر نمی کردم...

مطلقا به اینکه خودش حالش بده فکر می کردم...

بیشتر از اون ناراحت اینم که حتی اگر وضع اقتصاد و گرونی درست بشه...

خیلی از مردم به دست کج بودن عادت کردن...سارق رو میگیرن میگن همین الان استخدامت کنیم توی دولت دست از دزدی برمیداری؟

میگه نه مگه خلم برای ماهی n تومن صبح تا ظهر بیام سرکار؟

دزدی در آمدش بیشتره...

تا دوسال پیش اصرار داشتم که ماشین داشته باشم...با چه اصراری پولش رو گذاشتم کنار قسطی رفتم گواهینامه رانندگیم رو گرفتم...

الان به ماشین اصلا فکرم نمی کنم...پولشم که باشه ماشین خوبی هم باشه بهش فکر نمی کنم...

چرا؟ چون من نمیتونم اون ماشین رو ول کنم برم... توی خیابون می برنش...

پول بیمه داره، معاینه فنی داره، یه چیزیش خراب شه، تصادفی بشه....

خواستم برم کمکش بگردم کارتنش رو پیدا کنیم.

گفتم کاش باهاش رفته بودم من وسواسم نمی ذاشتم کسی گوشیش رو ازش بدزده...

فردا اگر بتونم باهاش برم ثبت شکایت...

ولی در نهایت برای آرامش روان خودم دو رکعت نماز خوندم از خدا خواستم خودش مثل همیشه حواسش باشه...

من به غیر از حرص و جوش خوردن چه کاری ازم بر میاد؟

کاش مردم گوشی ندزدن...

گوشی الان جزء هویت آدمه توی یه روز اینقدر کار واجب با گوشی پیش میاد اصلا نمیشه نباشه...

کاش مردم اینقدر خودخواه نبودن....

من میگم طلا می دزدیدن شرف داشت به گوشی....

گوشی فقط پولش نیست....دیتاست...

شاید اون دیتا واسه یه آدم دیگه بی معنی باشه...

ولی واسه این آدم حتی همون یدونه عکس هم مهمه...

خدایا گوشیش برگرده بهش...

من می خواستم این گوشی قبلی رو رد کنم بره نه اینکه بدمش به کسی که گوشیش دزدیده شده....

گوشیش برگرده بهش گوشی قبلی رو ببخشیم...

*همزمان از اینکه باعث رنجش پسر مردم شدم ناراحتم.

دیگه جوابم رو نداد

حق داره...

نمیخوام فکر کنم ممکنه این چند روز گریه کرده باشه...

*واقعا حال بدیه که امشب با ناراحتی می خوابه اگر بخوابه...

نمیدونم بیشتر از این چه کاری ازم بر میاد...

امیدوارم این شرایط خیلی پایدار نمونه...

دختر خوب!

امروز یه نفر دختر خوبی بوده

درسش رو خونده

با دوست هاش نرفته بیرون

جواب تلفن کسی رو هم نداده

افطار کرده

حالا هم ماست و چیپس سرکه ای و بادوم زمینی سرکه ای گرفته

موهاش رو دم اسبی بسته

لباس خونگی نوش رو پوشیده

سیمکارتشم انداخته روی گوشی قدیمیش

عصر نیمساعت پیاده روی کرده از هوای خنک و تمیز فروردین لذت برده

حالا هم نشسته پشت میزش که بشینه دوباره درس بخونه

راضیم

شکر خدا

خستگی!

دوسال آخر دبیرستان زانو درد بدی داشتم...

بعد از سالها دوباره از دیروز احساس می کنم زانوهام درد می کنن و چند ساعت پیش طرف های نیمه شب می لرزیدن...

شاید به خاطر ماه رمضانه...

شایدم به خاطر اینه که دو روز پیش برای بار چهارم و بارآخر با فرد جدیدی که ۶ ماه بود داشتیم با هم آشنا می شدیم گفتیم نه و دیروز بهم پیام داد گفت من باید آخرین نفر می فهمیدم؟حق ندارم توضیحی بشنوم راجع بهش؟

جریانشم این بود که شهر راه دور بودن و منم از اول بهش گفتم این راه دور بودن مشکل ایجاد میکنه و اون اصرار داشت که من حداقل یکسال بیام اونجا و... دیگه این شد که مرتبا روی اونجا بودن اصرار کرد بزرگتر های منم هر سه سری پیش به همین خاطر جواب رد دادن و این سری گفتن اصلا این دختر نمیخواد ازدواج کنه.

برای همین پسره ازم ناراحت بود میگفت من باید آخرین نفر می فهمیدم؟

در صورتی که من میخواستم با همین شخصیت ادامه بدم ولی خب دیگه اونقدری دامنه اختیاراتم گسترده نبود که بخوام بگم یکم بیشتر بگذره.

براش یه متن عذرخواهی نوشتم و گفتم شرایط همینه و منم که قرار نیست ازدواج کنم توی این مدت برو تمرکزت رو بذار روی کارت بعدش اگر دوست داشتی و همچنان مهرم به دلت بود دو سه سال دیگه بیا.

دیگه جوابی بهم نداد، اما من توی پیش زمینه ذهنم همه چیز رو تموم شده فرض کردم.

نشستم پای درسم و تلاشم اینه که تا تموم شدن تعطیلات عید حداقل ۳/۴ مطالبی که باید بخونم رو جمع کنم.

زانو درد کلافه ام می کنه و با وجود اینکه به غیر از حمل کیف سنگین که مجبور بودم و وسایلی که لازم داشتم توش بود توی بقیه موارد خیلی احتیاط کردم درد نگیرن اذیت می کنن....

داشت سرزنشم می کرد بابت شخصیت قبلی و گفت نفرینت می کنم!منم گفتم همین الانشم من دارم توی نفرین شما زندگی می کنم!دیگه نگفتم واسه قبولی دو نفر جلوم بودن اگر میذاشتن من شرایط بهتری داشته باشم بیشتر می خوندم و قبول شده بودم الان...

دیگه اینهمه بلاتکلیف و سرگردون نبودم اینهمه اذیت نشده بودم...

من اون شب و پریروز سکوت کردم ولی می دونم تا چند مدت دیگه همینایی که دو روز پیش این آدم رو رد کردن قراره بهم بگن چرا نمیری دنبال خونه زندگیت؟

به وضوح دارم اون روز رو می بینم و همه چیز کاملا واسم تکراریه...

به اصرار خودشون بود که من باهاش صحبت کردم و به اصرار خودشون بود که تموم شد...

دو روز نگذشته میگن بیا با فلانی صحبت کن...منم گفتم خودتون گفتید من قصد آشنا شدن و ازدواج ندارم...منم ندارم بسه دیگه

میدونم آدم سرد و بی احساسی به نظر می رسم حتی اونم فکر می کنه فقط خودشه که این وسط داره اذیت میشه ولی منم به اندازه خودم اذیت شدم.

به هر صورت شروع ۱۴۰۴ خیلی چشمگیر نبود

یه خرج هنگفت برای مشاوره رفت

یه رابطه به پایان رسید

بحث ها مجددا بالا گرفت

برای ۶_۷ روز یه مقداری زیادی بود

واقعا نیاز دارم یه مدت با هیچکی آشنا نشم!!!!

یعنی دیگه اصلا دلم نمیخواد حتی به عنوان برنامه زاپاس داشته باشمش...

فقط میخوام برم دور شم نباشم!

اگر مطمئن بودم قرار نیست بعد از مرگم سوال و جواب شم خیلی وقت پیش رفته بودم...

*خوشبختانه رویه ام رو عوض کردم و دارم سعی می کنم آروم تر و مودب تر و صبور تر باشم و در صلح و آرامش از آدم هایی که اذیتم می کنن دور شم...

*بهم گفت دنبال پسر راه افتادی و این جمله اونقدر واسم سنگین بود که دیروز هرچی پسر توی اینستا از هم دانشگاهی و هم کلاسی گرفته تا همکار از توی پیجم ریمو کردم .... شماره هاشونم که از قبل نداشتم بخوام چیزی رو از گوشیم پاک کنم...

یه پسر دایی پسر عمو موند اونا هم در اولین فرصت به هر بهونه ای که دستم بیاد پاک می کنم!

خودشم میدونست حرفش عین بی انصافیه ولی گفتش...

منم تموم بهونه هارو ازش گرفتم.

*دیروز تماس تلفنی هیچکس رو جواب ندادم... حال و حوصله نداشتم و ترجیح دادم اگر کسی کار مهمی داره بهم پیام بده.

*ممنونم بابت تمام نظراتی که برام گذاشتید همه رو خوندم، بسیار برام ارزشمند بوده و هست، ممنونم از تبریک های عیدتون و نوشته های دلسوزانه اتون، منتها اینجوریه که از اول عید تا الان نه پیام های روی گوشیم رو جواب دادم نه پیام های اینجا رو.... اصلا نمی تونم بگم یکم دیگه جواب میدم چون توانش رو در خودم نمی بینم... سعی می کنم سریع تر انرژیم رو جمع و جور کنم و جواب دونه دونه پیام هارو بیام وبلاگ هاتون پاسخ بدم...

مجددا ممنونم از اینکه با وجود اینکه مدت زیادی یکطرفه نظر می دادید و من پاسخگو نبودم همچنان بهم محبت داشتید.

سر فرصت مناسب همه رو جواب میدم...