شاید سال دیگه!

دیروز مهناز میگفت چون بهت پیشنهاد مدیری شده اون فکر کرد که دیگه نمیخوای باهاش کار کنی...شاید نخوای...

گفتم نه بابا اوکیه چرا نخوام من حوصله دردسر های مدیری رو ندارم....حداقل مدیریت اینجا...

توی جو سمی و بدون مزد و بدون اهمیت....

ترجیح میدم کارم رو انجام بدم و برم....

شاید سال دیگه...شاید...

سکته

دیشب تا همین چند ساعت پیش اینقدر قلب و دستم درد می کرد میگفتم سکته رو زدم دیگه:/

میگفتن از استرسه تو علامت خاصی نداری که بخوای سکته کنی

حال خوبی نبود...

استرسی ندارم من امسال همه چی رو رها کردم بعد از چندین سال چسبیدن به همه چیز و تلاش کردن واسه داشتن خیلی چیز ها...

خب ترجیح میدادم مثل خیلی آدم های خوشبخت دیگه تو خواب بمیرم.

ولی متاسفانه زنده هستم و الان باید برم سرکار:)))))

خدا خیر ه بده که گذاشت دیروز برم دوباره لباس فرمم رو تغییر بدم یه سایز بزرگتر بگیرم شو که نیست فیت باشه...

میخوام با اون فرم هر روز برم و بیام یکم گشاد تر و راحت تر بهتره...

مثل بعضی ها اصلا برام مهم نیست توش خیلی خوش فرم و عالی به نظر برسم...فاقد اهمیت!

چجوری میتونن لباسی رو کل روز تحمل کنن که چسبیده بهشون:/

عروسیه مگه...

هالزی

6 ماه گذشته

راست میگن...یه مو شونه نمی کرد...یه کمربند نمی بست شلوارش آویزون کمرش نباشه....

من آدمش کردم‌‌‌‌...

برای کی؟برای چی؟

به نفعشه که هیچوقت هیچ جا برای هیچی سمتم نیاد...!

یادم نمیره موقع جراحی دندونم توی دهنم بخیه بود چه گریه ای می کردم.

یادم نمیره صبح ماه رمضون سحر با چه حالی از خواب بیدار شدم.

یادم نمیره اون روز و شب اون صدا ها اون حال بد اون ذهن و روح داغون رو یادم نمیره.

همه چیز هایی که بهم گذشت رو یادم نمیره.

من برام فرقی نمیکنه چی بشه....اگر باز به هر قصدی به هر نیتی نزدیکم شه خودمو هم بسوزونم اونو آتیش میزنم!

یه برنامه ریزی دقیق

بعد از اینکه اون حرف هارو از بهار شنیدم تا الان نگاهم به آدم ها یه جور دیگه اس...

ازشون بیشتر بدم میاد...و در عین حال برام بی ارزش هستن...واقعا ارزش یه لحظه اهمیت دادن هم ندارن...

یه سری چیز ها هیچوقت خوب نمیشن...

میخوام یاد بگیرم ادا در بیارم....

ادای خوب بودن...

امسال از خیلی چیز ها گذشتم، میخوام حقم رو بگیرم!

میخوام یاد بگیرم تظاهر کنم...

میخوام غرورم رو داشته باشم ولی تظاهر کنم اون غروره رو ندارم....

میخوام تظاهر کردن رو یاد بگیرم...سیاست داشتن رو یاد بگیرم...

مامانش میگفت علم امامت داره تو یه کار و یه زندگی خوب گیرت میاد....لبخند زدم ...فقط منم که میدونم با زندگیم چجوری بازی کردم که جمع نمیشه...

هدفم موندن نبوده...مجبور بودم...

قربانی تازه!

چند وقت پیش بهم گفت هدف دار تر و جدی تر و پیگیر تر و متمرکز تر شدی....

فکر می کنه علتش اینه که از اون ت ف جدا شدم!

شایدم جدا شدم که فقط تمرکزم روی همین چیز ها باشه...

اشکال نداره حتما که نباید همه چیز برای یه نفر باشه.

میشه مثل هرچیز دیگه ای باهاش کنار اومد...

پیشنهاد مدیری لقمه ی بزرگیه...به طمع حقوق بیشتر که من تصمیم گرفتم قبول نکنم!

نمیتونم این حجم استرس و زمان و مسئولیت رو با مدیریت تاخت بزنم!

نمیشه تنها آدم اینجا من باشم!

قدیم ها اینجوری نبودم....

اما الان برای موندن یا رفتنم به تعهد داشتن در مقابل یه نفر یا یه مجموعه فکر نمی کنم...

دلیلشم واضحه...آدم تا یه جایی به شیوه خودش بازی می کنه....بعد که دید بازی کثیف تر از این حرف هاست و نمیتونه ترک کنه و مجبوره بمونه به نحوی بازی رو دست میگیره که قوانین دوام آوردنشه....

جمعه پر برکت!

این سه روز خداروشکر روز های پر بار و مفیدی داشتم.

جمعه ای که گذشت آخرین جمعه آزاد من بود و این هفته به مدت حداقل ۲ ماه تعطیلی ندارم....

لباس هارو سر و سامون دادم.شستم و اتو کردم و تا زدم و لژ کفش هامو تمیز کردم و سوالاتم رو تایپ کردم برنامه هارو نوشتم یکم صحبت کردم ....

فایل هارو دانلود کردم سمینار رو خوندم، روتین پوستی انجام دادم.

جارو کردم، دخل و خرج هارو نوشتم.کد نوشتم...ثبت سیستمی کردم...مشاوره یکساعته رفتم...

خوبه دیگه....

میتونستم بیشترم کار کنم دیگه آروم آروم کار هامو انجام دادم...

هم خوش گذشت هم حجم عظیمی از کار های عقب افتاده انجام شد.

متولد شدن...

حال بدی دارم...

کاش اونموقع که جسارت بیشتری داشتم خودم رو تموم کرده بودم.

این ۳ سال هم خیلی سخت گذشت...

با یه آینده معلوم مزخرف...

چقدر ساده بودم چقدر احمق بودم ...

میخوام عمیقا سکوت کنم و دلم میخواست میتونستم همه چی رو ول کنم برم ولی هرجایی هم رفتم راه فراری نبود...

زندگی همینقدر بی رحمه همینقدر آشغاله...

خیلی خستمه به شدت خسته ام...

حرف های بهار...دیدن ملیکا و شنیدن حرف های امروزش...پیام امشب...

من دنبال چه نشونه ای میگشتم که ثابت کنه همه چیز تاریک تر از اونیه که من فکرش رو بکنم...

چرا بابا با وجود دیدن اینهمه بی رحمی دوست نداشت بمیره؟

مرگ با دونستن این چیز ها چه حسرتی میتونه داشته باشه؟

انتظار

امروز در بی حوصله ترین و شلخته ترین و هدر رفته ترین حالت ممکن گذشت...

کلش رو وارکرفت بازی کردم:/

در واقع میشد کار های مفید خیلی بهتر و درست تری انجام داد...

آبرو؟در واقع مدام داشت نقطه ضعفش رو میگفت پول وسیله حفظ آبرو!زندگی آبرومندانه!وسایل آبرومندانه!رفتار آبرومندانه.

باید دید چقدر کنترل خشم داره و منظورش از آبرو چیه دقیقا

یه آدم کاملا متفاوت با اون...

هیچگونه شباهتی نداشتن هیچی!

در واقع تصور کردم که یه زندگی بدون هیجان و کاملا عادی و البته بسته خواهم داشت...

اما به هر جهت خونه جای من نیست!

من از صبح تا شب گاها جمعه ها هم بعضی وقت ها بیرونم...

آخرین مرحله وقتی طرف تصمیمش رو گرفت من بهش حرفم رو میزنم...

خب امیدوارم بشه...همین خوبه کافیه...

میگفت شغلش؟

میخوام ببینم چقدر خوددار هستم...

حتی حوصله نوشتن رو هم ندارم فقط ذهنم پر از کار های نا تموم و انتظاره...

منی که انتظار کشیدن بدم میومد...کارم شده همین...