میخوام یه چالش برای خودم بذارم که تا ۴۰ روز تمام احساسات خشم و شادی و ناراحتی و هرچی که دارم رو کنترل کنم و بروز ندم...
همه خیلی راحت می تونن متوجه بشن چه حالی هستم و این خوب نیست و میخوام کنترلش کنم....
و مورد بعدی اینه که توی اون ۴۰ روز حتی یکبار اسم آدم هایی که ازشون بدم میاد یا مشکل برام ایجاد کردن یا می کنن رو نیارم!
و دیگه راجع بهشون حرف نزنم...
مثل آقای گاف!یا اون موجود نر اضافی شین گرگ صفت!
*از اتفاقات مثبت بکاپ واتساپ بود که همه چیز رو برگردوند... سبب خیر شد.
*کارآموزی هایی که داره آماده ام میکنه برای هدفی که توی ذهنم داشتم...
مصر هستم و با وجود اینکه متصدی اونجا مدام میگه خب دیگه کی قراره کلا بری و تموم شه زمان کار آموزیت میگم هنوز دارم یاد میگیرم چه اصراری داری مدام این سوالت رو می پرسی؟
بعد میاد فاز خوب بودن برداره و خودش رو دلسوز و کار بلد نشون بده بگه آخه تا فلان چیز به صورت عملی نباشه یاد نمیگیری...
(دیگه بعد از اینهمه مدت میدونم همه چی زیر سر خودشه!)
منم میگم پس بیشتر میمونم که فلان مورد هم پیش بیاد...
خداروشکر دارم راه میسازم...هم برای موندن هم برای رفتن...
*چهره ام هنوز غلط انداز و مظلومه ولی خدا میدونه بعد از ماجراهایی که این چند سال متحمل شدم تبدیل به چه کسی شدم!
یه موتوری هفته پیش خورد بهم چیزیم نشد و منم نخواستم اوقات تلخی کنم و بزرگش کنم چیزی بهش نگفتم دید سر و صدا نکردم برداشت طلبکارانه گفت حواست کجاست؟
منم که دیدم نه تنها عذر خواهی نمیکنه، بلکه طلبکاره و دو قورت و نیمش باقیه صدای قشنگم رو حرومش کردم و قاطعانه و محکم جوری که یکم دیگه شلوارش رو خیس می کرد و بعدش خفه شد جوابش رو دادم که بفهمه پشت چراغ قرمز از سمت خلاف جهت و اونم پشت یه ماشین دیگه حواس خودش پرت بوده و فکر نکنه مظلوم گیر آورده...
هرچند اونروز استرس متخصص داشتم و عصر جواب یه آزمایش میومد که اگر مطابق میلم نمیشد و به احتمال منطقی نباید مطابق میلم میشد بخشی از اعصاب خوردیم به همین بهونه سر اون موتوری خالی شد!
*لطف خدا شامل حالم شد...یه فرصت دوباره دارم که با اعتماد به نفس بیشتر واسه آینده ام با آگاهی و تجربه بیشتر قدم بردارم....بار روانی خیلی زیادی از روی دوشم برداشته شد...
*مطلقا دیگه اعتمادی ندارم:)
نه به گوشی، نه به آدم ها، نه به شرایط... بی اعتماد و سرد شدم...
خودم انتخاب کردم توی زندگیم عمیق تر باشم...این بهای سطحی نبودنه....
احساس رضایت عمیق و احساس غم بزرگ...
باید یه تعادلی برقرار کنم توی سطحی و عمیق بودنم....
*منطقیش اینه که باید منتظر اخبار خوبی برای نتیجه تلاش هام و درس خوندن و امیدم نداشته باشم ولی...تا همینجا هم با معجزه پیش رفته....من عمیقا به زمان بندی و صلاح و مصلحت خدای خودم معتقدم...
خداروشکر، درسم و رشته ام رو دوست دارم، کارم رو دوست دارم، الحمدالله خودم رو دوست دارم، محیط و دوست هام رو خالصانه دوست دارم.... الهی شکر سلامتم... نمیگم کاش جور دیگه ای بود...و خداروشکر منتظر اتفاقات بهترم... که اگر زمان مناسبشه توی زندگیم ورود پیدا کنن...
متاسفانه آدم ها خیلی حالم رو اخیرا بد کردن و تاثیر داشتن روش....*********باید تلاش کنم تاثیر آدم ها توی زندگیم رو به حداقل ممکن برسونم******
در بی اعتماد ترین و کم(بی توقع) توقع ترین و ساکت ترین و نا آشنا ترین حالت ممکنم قرار بگیرم....
ببینم این ۴۰ روز رو چیکار می کنم:)
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم مرداد ۱۴۰۳ ساعت ۱۲:۸ ق.ظ توسط آسمان
|