فقط با یه دلیل

بهم میگه تو علاوه بر احساس درد، دیگه احساس خستگی هم نمیکنی!

خدا روی تو را زیبا گزیده

وجودت را حیات خانه دیده

یقین دارم کمی قبل از رسیدن

دعای بودنت را هم شنیده

*بهار میگفت ولت نمی کنم برم میمونم با هم بریم

*افسانه زنگ زد گفت یه چیزی غلطه درستش کنم

*میترا حواسش بهم بود کل مدت و حالم و اوضاعم

*حتی احمد هم امروز پیام داد!

*مریم کتابی که میخواستم برام آورد.

*نگار هم ابراز نگرانی کرد...

*الهام اومد دنبالم...

*فاطمه سر کار برام پاستیل آورد

*کسی که دارم باهاش آشنا میشم کلی ازم تعریف کرد

اینارو گفتم که یادم باشه روزم نباید با دیدن اون آدم و احساسم بهش خراب بشه...

نباید همه چیز، همه اون چیز های قشنگی که دوستشون دارم و نعمت هستن واسم رو نادیده بگیرم....

ترسناکه

در حال حاضر آدم ها تقریبا هیچ فرقی برام ندارن‌‌‌...

باهاشون مثل خودشون برخورد می کنم همونجوری که دوست دارن و توقع نمیکنم...

دنبال معروضات نمیرم.

امید به لیاقت کسی نمی بندم و آماده احتمالات میمونم.

کمتر حرف میزنم و هرچیزی رو موقت می بینم....

یک روز....

امروز چهلم مامان بزرگم بود

صبح رفتیم مراسم ظهر که رسیدیم خونه خواستم بخوابم اینقدر همسایه آهنگ رو با صدای بلندی گذاشته بود که با وجود خستگی اون خواب کوفتم شد...

درکنار اینکه من واسه خودم کار میتراشم اونها هم اینکارو می کنن..

نیاز دارم به یک روز استراحت ولی میدونم که حداقل تا دو هفته دیگه همچین سعادتی رو نخواهم داشت...

کار،درس،دانشگاه،آشنایی،فراموش کردن شخص قبلی،ارشد،استخدامی،مقاله

با یه دست چند تا هندونه میخوام بردارم؟نمیدونم..

موفق میشم؟نمیدونم...

خداروشکر شاید اگر اینقدر سرم شلوغ نبود از غصه دق می کردم همینجوریش اشتهای کور شده ای دارم که تا وقتی خیلی گشنه ام نشه در برابر غذا خوردن مقاومت میکنم...

بیشترش هم به خاطر ناراحتی هست که دارم متحمل می شم...

ولی دارم به مرحله پذیرش می رسم...

میشه گفت دو هفته شده که درست غذا نمیخورم...هرچی برسه بهم و شاید وعده ناهار یه چیزی درست بخورم...

من باید سریعتر و فرز تر باشم...

باید از زمان های مرده ام بهتر استفاده کنم که بتونم خودم رو به برنامه هام برسونم...

یادم نره

مینویسمش چون میدونم دوباره یادم میره

وقتی یه پسری یه دختر رو دوست داره و بهش علاقه داره هیچ مشکل و عیب و دشواری و دلیلی وجود نداره....

همش قابل حله...

کافیه که دوست نداشته باشه...حتی نفس کشیدنت هم میشه علت برای اینکه به درد هم نخورید!

*ازم پرسید اگر مجبور شی چند سال اینجا بمونی چی؟

گفتم گفته اشکال نداره این چند سال رو هم بخون من مشکلی ندارم...

گفت چه خوب!

نفر قبلی رو بلاک کردم... مثل خودشون باهاشون رفتار کنم...اینجوری حالم بهتره...

میگه بهم علاقه داره...

به نظر میرسه خانواده دوست هست...

قرار شده آبان بیشتر با هم صحبت کنیم...

باید خیلی زحمت بکشم و آبان وقتم رو بیشتر بذارم واسش...

راضیم؟

نمیدونم...زمان همه چیز رو مشخص میکنه...

دوست چه داشتنی؟!

*بهم گفت خوب صبر کردی ۲۰ دقیقه گذاشتی وقتت رو بگیره و حرف بزنه

بلاکش کردم از همه جا

*میگفت اینجا موندن آخر و عاقبت و امنیت شغلی نداره

برو برای ادامه درست از هیچیت واسه اینجا نزن

*دارم اجازه میدم که دوستم داشته باشه... میگفت کسی که تو گیرش بیای خوشبخته..

*اصل من سکوت و عشق ورزیدن و عبادته...تا از این مرحله هم عبور کنم

*کم کم دارم می پذیرم که باید یه سری چیز هارو توی گذشته رها کنم خصوصا بعد از تماس آخر که گفت نه برام مهم نیست نه نه نه...قطعا برام مهم نیست

نه....

امشب از این ناراحتم که چرا چیزی که مردم به راحتی به دست میارن رو من کلی تلاش میکنم ولی راه به جایی نمی برم

مثلا اینهمه تلاش هر سالم برای کارم

مثلا داداش بهار و ملیکا توی شرایط مشابه چقدر جنم داشتن اونوقت من...

حتی حدادی اون دختره که مکالمه اشون هنوز توی گوشمه..‌.

قاطعانه نه!

خاطره امروز رو مینویسم‌‌‌...

هر سری میگم از امروز سبک زندگیم رو عوض می کنم ولی نمیشه...

کار هام رو سنگین کردم و دورم رو هم به شدت شلوغ کردم...

آدم بزرگ میشه دردش یادش نمیره میشه حسرتش...

میترا می گفت بخواه و بعد دیگه پی اش رو نگیر..‌راست میگفت

هرچی خواستم و به صلاحم بوده برام اتفاق افتاده...

اگر همه حقیقت رو می دونستم به چیزی اصرار نمی کردم...

دورم رو حسابی شلوغ کردم و خودم رو هم حسابی خسته کردم...

هر چی خسته و کاری تر فکر و خیال کمتر...

اگر میخواست اتفاقی که منتظرش بودم بیوفته تا الان افتاده بود دیگه...

چه غم انگیز....

شاید خواست خدا بود که اون لحظه شارژم تموم بشه...(ولی من هنوز خیلی دوستت دارم...)

نمیتونم با خودم کنار بیام...چقدر دیگه باید بگذره که بتونم حالم رو به یه حالت خوب استاندارد برسونم...

حتی نمیدونم چیکار کنم...

منتظر معجزه نیستم، ولی عمیقا میخوام که حال دلم خوب بشه..

روز قشنگ....

الان نسبت به یک هفته پیش حال بهتری دارم...

وقتی توی چشم هاش نگاه می کردم خشم نداشتم، عجز بود ... بعد از بیشتر از ۱۰ ماه وقتی توی اون چشم ها نگاه می کردم دوستشون داشتم...

حتی همون روز هم بی لیاقتی خودش رو اثبات می کرد...با اون دوتا دختر دیگه...و رفتاراش...

همیشه و هر ثانیه بی لیاقتی خودش رو نشون میداد...

یادم افتاد می گفت اینا برای کسیه که بخواد من نمیخوام...

نمیدونم چه اتفاقی برای من افتاد که فکر کردم میتونم این شخص رو دوست داشته باشم...ولی ما از اول اشتباه بودیم...

من خودم خواستم یا همه چیز رو داشته باشم یا هیچی...

دیشب شخص جدید بهم گفت توی همین یکماه با عقلش بهم علاقه پیدا کرده...

و حرف های دیگه... که جمعش میشه جمله ی بالا

تقریبا تصمیمم رو گرفتم... اول از همه اولویت خودم و خواسته هامیم

یعنی امروز صبح میرم برای تکمیل ثبت نامم...

چون با بحثی که سرکار شد چشم امیدم از اونم قطع شد...

بعدش کسی که دارم باهاش آشنا میشم...

همیشه دوست داشتم اون کاری که دوست داشتم رو داشته باشم، و با کسی که خیلی دوستش دارم زندگی کنم...

خب باید بگم هیچی اونجوری که من دوست داشتم پیش نرفت

شاید همینجوری بهتر باشه...

دیگه به اینکه آینده چی پیش بیاد و چی بشه فکر نمی کنم

به اندازه کافی توی ذوقم خورده...

البته امروز روز قشنگی بود...

خدای مهربون!

همونموقع هم زیادی کوتاه اومدم...

میگفت کاری که باید یکسال پیش می کردی رو الان کردی هرکاری هم کنی به اندازه اون کارایی که اون کرده نمیشه...نصف حقشم نبود...

الان میفهمم که چقدر به موقع پاسخ کوبنده دادن لازمه ... برای سلامت روح و جسم خصوصا

چون خودم دارم حس می کنم خاطره ها یکی یکی میان و کمرنگ میشن و انگاری توی روند بهبوده...

نمیگم نگفتی نشد....میگم گفتی و پاسخی نشنیدی که بالاترین پاسخه...یعنی واسم مهم نیست یعنی بی عرضه ام یعنی تو هم مثل همه...

دوباره جلوی چشم من اون صحنه ها تکرار شد با این تفاوت که حقشون رو همونموقع گذاشتم کف دستشون...

فقط باید یکم روی عواطف و احساساتم کار کنم که فقط روی حل مسئله تمرکز کنم و واکنش احساسی نداشته باشم...

*کمتر حرف می زنم نیازی نیست واکنش بدم و بستش بدم...واسه یکبار توی تموم این مدت اون بهترین جواب بود...

*انگار توی زندگیم موندگار شده...البته سعی می کنم باورش نکنم که ضربه ای نخورم...باید روی نکات مثبتش تمرکز کنم و فراموش کنم چی از این زندگی می خواستم...

هرچی زودتر بپذیرم شرایط میتونه بهتر باشه..

*با اون بحثی که توی محیط کار پیش اومد...من شنبه قطعا میرم دنبال روند ثبت نام...بخشش و فرصت دادن مال خدای مهربونه...

من حوصله نگه داشتن و وصله پینه کردن اضافی رو ندارم..

ذهن شلوغ

دیروز سرکار سر هیچ و پوچ در حالیکه من کارم رو درست انجام داده بودم بحث پیش اومد

طرف دعوا و بحث من نبودم ولی برای پیدا کردن مقصر کسی که سرش یه کار خودشه و اهل دعوا کردن و بحث کردن نیست گزینه مناسبیه!

در نتیجه از این به بعد تایم استراحتم رو اضافه کار می زنم و در واحد رو چهارطاق باز میذارم و حتی چرت هم نمی زنم...

دیشبم وسایل هارو جمع کردم آوردم خونه

شنبه هم فورا میرم و اون چیزی که میخواستم رو ثبت نام می کنم و وقتم رو واسش آزاد می کنم...

این کار به اندازه کافی از من زمان و انرژی میگیره دیگه روحم رو هم بخواد اینجوری بتراشه ارزش نداره...

دوشنبه رفتم گلزار شهدا

تقریبا هر روز یه زمانی از اینهمه فشار روحی اشکم سرازیر میشه و بعدش هم آروم میشم...

دارم از یه مرحله به یه مرحله دیگه ای از زندگیم میرم...

در واقع توی برخورد و رفتارم هم دارم تغییراتی رو ایجاد می کنم..همینطور توی تفکرم...

شاید مسخره به نظر بیاد ولی الان به چیزی که فکر می کنم واسه آینده اینه که طرف بابای خوبی برای بچه احتمالی باشه...

من خودم رو میشناسم اگر کسی رو دوستش هم نداشته باشم وقتی بهش متعهد میشم وفادار میمونم...

اگر بپذیرم حتی با وجود اختلاف به تغییرش فکر نمی کنم و می پذیرمش...

شخصیت من اینو می پذیره و باهاش کنار میاد...میتونه اون حس دوست داشتن رو از ابعاد دیگه زندگیش و فعالیت های دیگه تامین کنه....

غم انگیز هست ولی آرامشش بیشتره...در نهایت چیزی باید انتخاب بشه که به صلاحه...

یه وقت هایی میگم این مسیر به هیچ عنوان اونی نبود که من میخواستمش...نه کارش نه آدمش...

ولی زندگی همینه

هرچی زودتر اینارو بپذیرم برام راحت تر میگذره...

عمیقا به کسایی که کارشون رویاشون بوده و پیش کسایی هستن که دوستشون دارن غبطه می خورم...

هرچیزی یه وجهه خوب داره و یه وجهه بد....

سعی می کنم بتونم مدیریتش کنم و وجه خوبش رو ببینم...

همه تشویقم میکنن ادامه بدم...دیشب و پریشب فکر می کردم خب حتما مهم نبوده که نخواسته کاری کنه...

پس منم ادامه میدم...و کم کم گذشته رو رها می کنم....

نوش!

امروز برای اولین بار زدم توی صورت کسی که برام خیلی زیاد عزیز بود کسی که دختر بودنم رو به خاطر اون دوست داشتم و بعدشم از خودم و همه چیز متنفر شدم...

آخرین کسی که میتونست اعتمادم و اینهمه دوست داشتن خالصانه ام رو داشته باشه...

کسی که دوست داشتم به خاطر کنارش بودن زندگی کنم...

الان کاملا میدونم که هیچوقت نمی رسیم هیچ جای دنیا توی مسیر هم...

صورت خط قرمز من بود هیچوقت توی صورت هیچکس نمی زدم...حتی به شوخی...

محبت هامو ازش پس گرفتم...چطور اون دلش اومد دستش رو روی من بلند کنه...چطور اون دلش اومد اون کارارو سرم بیاره اون حرف هارو بزنه اون حرکت هارو انجام بده؟!

خداروشکر می کنم که این فرصت رو داشتم...

سبک شدم!

یه جوری جات سفت بود کف سینم...حالا رفتی اونجا که همه میرن..

*نگرانمن...ممنونم...روز های زیادی رو به اون سیلی فکر کردم...میدونم که دیشب رو به این امید تا صبح زنده موندم....اون حالی که من داشتم دیشب مرگ بود...وقتی زدم میدونستم ممکنه بخورم!اینقدر بی غیرت و بی رگ بود که بخواد تلافی کنه و بدتر بزنه....زورشم کم نبود بهم می رسید...سرعت عملشم بالا بود هم میتونست دستم رو بگیره که نتونم بزنم...هم میتونست همزمان بزنه...

بتونه شکایت کنه؟پرونده اش دستمه همون پرونده ای که با حال بدم ۱۷ مرداد رفتم دنبالش و دست آخر ول کردم....دلم نیومد بذارم ۱۰۰ تا ضربه شلاق رو بخوره....خودشم میکشه ...بره شکایت کنه که منم برم شکایت کنم ۱۰۰ تا شلاقش رو هم بخوره...

این روز ها هم خیلی سریع می گذرن...اگر حسرت یه دوست داشتن عمیق قراره توی دلم بمونه نمیخوام حساب اون دستی که روم بلند شد باقی بمونه...

اینجوری...

دیروز که اصلا موفقیت آمیز نبود

صبح تا ظهر پر شدم که ظهر اینقدر پرت شم که حواسم نباشه با یک سانت فاصله با اتوبوس نزدیک بود برم اون دنیا و با همون حواس پرتی و خستگی برسم ناهار بخورم بفهمم گشنه هم بودم نیمساعت چشم روی هم بذارم بفهمم خسته هم بودم بعد برم سرکار ببینم حتی حوصله گذاشتن واسه آدم هارو هم از دست دادم تا میرسم خونه از سردرد به حال مرگ بیوفتم و لب به مسکن نزنم که دردش رو بکشم و آدم شم خودم رو بالای اون ساختمون های چند طبقه تصور نکنم....

صبح میشنوم رنگت،چهره ات و رفتارت تغییر کرده و تند و ترش میشی....

خط چشمی که مثلا نشون بده اینا آرایشه نه پف ...

دارم میرم جنگ!

میز حیات من!

دیروز همش مشغول تمیز و جمع و جور کردن اتاق بودم.

میخواد میزش رو برداره...

وسایل هام آواره شدن نمیدونم چیو کجا گذاشتم فقط جمع کردم!

باید امروز برگشتم خونه بگردم ببینم هرچیو کجا چپوندم...

از بس طبقه های کمد پر شده دست به هرچی میزنم میریزه پایین:))))))

همه زندگیم به فنا رفته.

من اگر جا نداشته باشم دیگه زیر بار جمع کردن کمد نمیرم...

میگه چیه میز بزرگ توی اتاقت دختر فلانی هیچی توی اتاقش نداره....این کتاب هارو جمع کن!

گفتم دختر فلانی دیپلمش رو به زور گرفته درس دوست نداشته نمیخواسته بخونه معلومه کمد کتابخونه و میز نمیخواد منو با کی مقایسه می کنی؟؟؟؟؟؟؟؟

خلاصه که بی میز شدم...

فقط با اینکار هاش باعث میشه با خنده و شوخی و بعضی وقت ها فحش دادن به عالم و آدم شکاف و دوریم باهاش بیشتر بشه!

ناراحت نیستم....بتازونه...اذیت کنه...دل کندن برام راحت تر میشه...

شهر مقصد

راجع به اون چند سال صحبت کردم گفت اشکال نداره بهم ایده هم داد....

خُله...شایدم من خُلم نمی دونم!

یکساعت و نیم حرف زدیم...

هر روز میگه اینقدر دیگه مونده تا ببینمت...۵ هفته!

این هفته میشه یکماه ....

نمیدونم با این آدم چجوری برخورد کنم و آینده چی باشه...

ولی مطمئنم نمیذارم چیزی که ۱۰ ماه پیش تجربه کردم رو دوباره تجربه کنم....

هیچوقت...

*6 سال سمپادی بودن اینجاها برای پز دادن خوبه:))))))

اونموقع اون ۶ سال مدرسه فرزانگان درس خوندن واقعا سخت و پدر درآر بود ولی الان راضیم...اسمش با کلاسه:)))))

کی اینجا داره اشتباه می کنه؟!

امشب در حد نیم ساعت چهل دقیقه وقت گذاشتم باهاش حرف زدم

حقیقتا منی که پی کار خودمم به چه کار این آدم میخورم؟

این خودخواهی منه که تمومش نکردم تا الان...شد سه هفته...

من بهش گفتم تا چند ماه نگذره نمیتونم تصمیم بگیرم

داره عجله می کنه

داره منو هم توی منگنه میذاره...

نه به اون نفر قبلی که بعد از ۲ سال شناخت و ۱۰ ماه آشنایی میگفت حالا ببینیم چی پیش میاد نه به این که تازه بعد از سه هفته امضای منو پای برگه بازرسی دیده ذوق اون امضارو پای برگه های دیگه میزنه!:/

یه چیزی اینجا طبیعی نیست ...!

سکوت من علامت رضایت نیست...علامت فشار و توی منگنه قرار گرفتنه...

کاش دو دقیقه آینده تراشی نکنه و توی واقعیت امر ببینه چه چالش هایی در میون هست...

۷ مهر...

*بعضی چیز ها واقعا ارثیه و توی ذات هست...مثل بعضی علاقه ها...بدون اینکه بخوام متوجهش باشم عینکم گوشه دسته هاش نگین داره....و ساعتی که الان دستمه هم هدیه بابام به مامانم بوده و جای صفر عدد ده یه نگین داره:))))

عینکش نگین داشت و ساعتش هاش دور نگین بود..

*دیروز روز خوبی بود اتفاق خاصی نیوفتاد و رفتم چشم پزشکی گفت عینکت خوبه نمیخواد عوضش کنی:) و با حوصله و صبر جوابم رو داد...خیلی حرفه ساعت ۸ شب بری متخصص چشم مسن و سریع بین دوتا نوبت چون نفر بعدی با تاخیر میرسه نوبتت بشه و بعدشم با حوصله واست توضیح بده چیکار کنی و چجوری هست وضعیتت و کی میتونی برای عمل اقدام کنی و ....:)

دو تا واریز به حسابم داشتم که خیلی چسبید بهم:))))چون از اونجا اصلا توقع نداشتم اضافه کار هام رو که اینقدر شهریور براشون خون دل خوردم و اذیت شدم و جواب پس دادم و رسما خورد شدم رو حساب کنن ولی حساب کرده بودن...

برای عینکم که استرس داشتم کلی قرار هست خرج بیوفته روی دستم برای شیشه و فرم و ... گفتن نمیخواد انگار یه باری از روی دوشم برداشته شد...

*میگه مواظب باطری گوشیت باش...من گوشیم رو از دوسال پیش که گرفتم روی جفت چشمام نگهش داشتم:))))

موقع شارژ سعی کردم باهاش کار نکنم نذارم ۱۰۰ درصد بشه اغلب اوقات و روی حالت فست شارژ نباشه روی ذخیره نیروی بیشتر نباشه و نرسه زیر ۲۵ درصد....هرچند بعضی وقت ها هم خوب باهاش کنار نیومدم ولی مواظبت کردم...بازی سنگین طولانی مدت نذاشتم روش و سریع پاک کردم...

گوشیمم مدل بالا نیست یه گوشی اقتصادی گرفتم که دانشگاه و کارم رو باهاش بگذرونم و خداروشکر تا الان راضیم ازش...خیلی زحمت کشیده ...

*دیشب گفت ویدیو کال بگیریم من حرفی نداشتم ولی اون منو کلی خندوند...برای روزی که خواست بیاد داشت حرف میزد برای اینکه من برم اونجا و کارام رو درست کنه حرف می زد که من بهش گفتم اصلا عجله نکن ببین من هنوز تصمیم صد در صدی نگرفتم که بخوای برنامه بریزی وضعیت من هنوز مشخص نیست و ممکنه نتونیم با هم پیش بریم عجله نکن...میگفت سکوت و لبخند نشونه رضایته گفتم اصلا نیست!

هر سری دارم بهش میگم من تصمیم قاطع نگرفتم و دارم فکر می کنم و می شناسم الان زوده واسه تصمیم گیری...

دیگه چیزی نگفت.

توی صحبت هامون متوجه شدم استادش یه ترم استاد منم بوده...

*بهم میگن اگر همینجا موندگار شی تا چند سال به پسره چی میگی؟اگر گفت نمیشه اینجا باشی چی؟

گفتم مگه چیکارمه الان که بگه نمیشه و اجازه نده؟ضمن اینکه من از روز اول گفتم من تا الان یه شخصیت آزاد بودم و نمیخوام محدود شم و اونم لفظی قبول کرد که گفتم اگر جدی بشه من روی برگه هم این حرفش و امضای زیرش رو میخوام...

بعدشم میگفتن این پسره از تو سرتره ...

گفتم هرچی میخواد باشه منم به اندازه خودم توی زندگیم تلاش کردم به بطالت و خوش گذرونی که نگذروندم...

میدونم منظورشون اینه که اینقدر شک و تردید نداشته باشم ولی من ترجیح میدم زمان بیشتری بخرم ...

*عمیقا خوش به حالتون که میگید طرف مقابلتون اصرار به نگهداری حیوان خونگی داره، من چشمم آب نمیخوره این آدم حتی یه ذره دلش بخواد نگه داره...

*باید خیلی بشینم فکر کنم... ولی خیلی کار دارم...من پیش خودم موارد حل نشده زیادی دارم...

*صبح ها به سختی بلند میشم میرم دانشگاه، دیگه چشم دیدن بعضیارو به هیچ عنوان ندارم...باید از این فرصت باقی مونده استفاده کنم و سریعتر کار هام رو جمع رو جور کنم....

سیلی...

همه عمرم رو به امید اینکه میرم یه جایی با هم توافق می کنیم گربه نگهداریم گذروندم

حالا میگه من به گربه حساسیت دارم ماهی نگهداریم:/

ماهی می خوام چیکار آخه:/

*امسال آخرین سالیه که می بینمش و دلم میخواد بزنمش...جای اون سه باری که دستش رو روم بلند کرد و من دوستش داشتم هیچکاری نکردم...

همه میگن ولش کن...

آخرش این ته دل من میمونه که همه اون محبتی که بهش کردم رو ازش پس بگیرم...

از طرفی تصمیم گرفتم کله شقی رو کنار بذارم و هر کاری دوست داشتم نکنم....

حسرت اینکه دست کم یه سیلی محکم بخوابونم توی گوشش توی دلم میمونه...

*تهش به این میرسم که یکی از یکی بدتر...

*نمیدونم چه حس و حالیم

اینجا نیستم...متوجه نمیشم دورم چه خبره فقط دارم زندگی می کنم...

*یادم باشه ازش بپرسم از دی پارسال تا الان چیکار می کرده

اصل صداقت!

بهش گفتم که قبلا کسی رو دوست داشتم...

امشب خیلی بهم فشار اومد که بخوام بگمش...

خودش پرسید....منم جواب دادم!

خیلی جدیش نمی گیرم...

در واقع امشب بعد از اینکه از کار اومدم بیرون دیدم خیلی وقته که دیگه آدم هارو جدی نمی گیرم...

خوبه همین...

همین فرمون میریم جلو...

در ادامه...

تماس تصویری گرفتیم...

یه لحظه به دوربین نگاه کردم دیدم صداش نمیاد...با دهن باز داشت نگاهم می کرد!

عاشق شده:/

با مشاور صحبت کردم میگه ادامه بده...اجازه بده بشناسیش...

من راه برگشت ندارم.‌‌‌‌‌...هیچ اعتمادی واسه من نمونده...چقدر زجر کشیدم...چه روز هایی به من گذشت..‌.نمیتونم بگم از گذشته دوست داشتنی واسم مونده...هیچی نمونده...فقط دلم واسه خودم و همه اون دوست داشتن و انرژی و اعتماد و عاطفه ای که وسط گذاشتم‌میسوزه....

دوستم که در جریان بود میگفت تو اشتباهی نکردی...

مسیر پیش روی من هم از آخر مرداد امسال با نا امیدی پیش رفت...

خیلی زحمت کشیدم اینهمه سال و بی نتیجه موند...

خودم رو میشناسم... دیگه نمی تونم احساسی که قبلا داشتم رو داشته باشم... اون حس عمیق دوست داشتن واسه من برای همیشه تموم شده...

اگر با این شخصیت جدید هم رابطه ای ایجاد بشه اون حس خالص نیست...

خیلی خانواده دار داره جلو میاد...

مشخصه که صادقانه داره پیش میره...

دیروز پریروز بهش گفتم که نمیخوام استرس بکشم و اینقدر حرف سرمایه گذاری و مدیریت نزن شاید اصلا من دلم نخواد...

دیگه چیزی نگفت...

هنوز حسی بهش ندارم...

و از اینکه هر روز چت می کردیم خسته بودم و دو سه روز بود درست و حسابی جوابش رو نمی دادم...

امشب یکم تحویلش گرفتم... ولی کاملا واضح بهش گفتم شرایطم چجوریه... گفت میدونم... گفت مشکلی نداره‌‌‌...