هیت

میدونم الان یه احمق به نظر می رسم و قراره کلی هیت دریافت کنم....

گفت من تصمیم نگرفته بودم و بهتم نگفتم که تصمیم نگرفتم مثل آدم های قراردادی که اگر بفهمن قراره رسمی شن هر کاری دلشون میخواد می کنن...

به تو هم نگفتم تصمیم نگرفتم که یهو برخوردت رو از چیزی که هستی بهتر نکنی و خود واقعیت رو نشون بدی!

اما من واقعی دوستش داشتم و واقعی به آینده فکر می کردم و به نظرم اومد نوعی از خیانته که بخوای جور دیگه ای غیر از چیزی که طرف مقابلت هست باشی و وانمود کنی که اینطور نیست...

شاید به ظاهر من ضربه بدی خوردم....اما توی بطن ماجرا اون کسی که دوستش داشت رو اینجوری ازش گذشت و من فقط یه آدم مثل آدمهای دیگه از زندگیم کم شد.

نمیدونم دوباره بتونم کسی رو دوست داشته باشم یا چی ولی میدونم که با تجربه الانم قراره موقعیت های زیادی رو رد کنم!

چون خیلی چیز ها یاد گرفتم....به بهای خیلی خیلی سنگین

بشارت میدم به خودم که قرار نیست دیگه منتظر بمونم و همینجور توی برزخ باشم و باز هم گریه کنم...

خودم رو اینجوری آروم کردم که شاید به صلاحم نیست و ویدیوی همیشگی رو نگاه کردم...کوچیک بودن ما و غصه هامون در مقایسه با کهکشان ها....

این مدت اینقدر بدی در حقم کرده که مانع بشه بخوام کاری کنم...

میگه تو رفتار خودت رو نمیبینی که باعث میشه بقیه چه رفتاری کنن...

در حقیقت اون عوض شده و چیزی مثل قبل نیست

تقریبا از ۸ توی اتاقم و چند دقیقه است گریه ام بند اومده....

کم کم داره خوابم میگیره و این خوبه

یعنی امشب قرار نیست با ناراحتی بیدار بمونم و خوابم میبره

هر اومدنی یه رفتنی داره....

شاید یه روزی هم منم عمیقا خوشحال باشم...

میخواستم وقت مشاوره بگیرم...خب تموم شد...

مرگ خوب

یکم دیگه نظرات رو جواب میدم.

قراره امتحان فردام رو خراب کنم...!

درست نخوندم براش...

و دوست دارم فقط بخوابم...!

کسی قرار نیست سهمی از این زندگی با خودش ببره.

رفتن خوب هم خوبه واقعا....

بابا بزرگ....

امروز صبح بابا بزرگم فوت شد...

تا سه سال پیش سرپا بود... فکر نمی کردم خیلی ناراحت شم ولی خیلی ناراحت شدم...

این دومین باری بود که مرگ یه نفر اینقدر روم تاثیر میذاشت...

اومدم گفتن لباس سیاه هات رو بیار بیرون....رفت...

دیشب من تا صبح درست خوابم نبرد... یه حس زشتی داشتم...

امروز حتی من تا ظهر نمیدونستم ولی خوشحال نبودم...

اینقدر این تل پاتی قوی بود...

من مرگ رو حس کرده بودم و نمی دونستم چیه....

دنیا یه بار دیگه خیلی خالی شد...

همه خاله ها و دایی هام یتیم شدن...چه حس بدیه یتیم شدن...

امروز سر کار نرفتم...

صبح با یه برخورد عادی کسی که دوستش داشتم رو دیدم.

سلام کردیم...

هر کی رفت دنبال کار خودش....

توی یه نگاه میشد پردیس و اونو دید...

امروز به غیر از امتحانی که دو هفته براش زحمت کشیده بودم بقیه روز زشت بود...

امروز غم بود... یاد خبر فوت قبلی افتادم... یتیم شدن توی هر سنی درده...

دل مامان بزرگم چی میشه؟:)

بابا بزرگم هیچوقت بچه هاش رو نزد...

سواد آنچنانی نداشت ولی خیلی همیشه به فکر همه بود همه جوره...

دست خطش که همیشه خیلی با کلاس برای عید ها توی پاکت عیدی میذاشت و مینوشت برای مینا خانم...

چقدر یه آدم میتونه از سطح و دوران خودش بالا تر باشه....

امیدوارم زمینش رو نفروشن...ما توی اون زمین خاطره های زیادی ساختیم...

درخت های خرمالو...

شعر های قشنگی که حفظ بود...

امروز خیلی یاد بابام بودم بی دلیل... و چند وقت پیشم خوابش رو دیده بودم...

اذان که میگه خیلی غریب تر میشه...

غروب امروز تلخ بود...

من دیگه روز های آخر پیش بابا بزرگم نمی رفتم نمیتونستم اونجوری توی اون وضعیت ببینمش...

پریشب یه لحظه عمیقا دوست داشتم نباشم...

اون شبی که از جراحی دندونم خوابم نبرد همزمان گریه می کردم و بخیه ها کشیده میشدن و دردش بیشتر می شد و من یادم موند چه روز و شب هایی گریه داری که گذشت.‌‌...

امروز بابا بزرگم رفت... واقعا دوست داشتم ...

به سختی میشه کار هام رو انجام بدم ولی باید شروع کنم به انجام دادنشون...

همه خونه بابا بزرگم هستن الان...من خونه در حال جون کندن...

کاش زندگی اینهمه بی رحم نبود...

کاش من میمردم اون بود...

:)

من اصرار داشتم که جدی صحبت کنه و نذاره واسه سه چهار سال دیگه!

گویا جدی صحبت کرده و جدی جواب شنیده با هم صحبت کردیم.

هرچیم بود یه همچین آدم به شدت وابسته ای نمی تونست روی حرف مامانش حرف بزنه.

الان تموم میشد بهتر بود تا سه چهار سال بگذره بعد به فکر بیوفته حالا مامان من میگه نه!

سخت بود ولی عکسامون رو پاک کردم و چیز های دیگه حدود ۱۰ و خورده ای گیگ پاک شد.

الهه خ یه حرف قشنگی زد گفت بیشتر از کسی که باهاشی خانواده اش مهمه!

پسر وابسته و غیر مستقل هر چقدرم که خوب باشه بازم مشکل ساز میشه.

خیلی دوستش داشتم....(ولی میدونم الان تکلیف مشخص میشد بهتر از وابستگی بیشتر بود)

حال الانم آهنگ روزگار غریب علیرضا قربانی هست

چند ماه به خاطر شرایطمون و کارمون همدیگه رو میبینیم.

اما به زودی دیگه همدیگه رو اتفاقی هم نمی بینیم.

خیلی دوستش داشتم...

دندونم رو که جراحی کردم خیلی راضیم، کاش زودتر اقدام کرده بودم...

یک هفته اذیت کرد ولی الان خوبه خداروشکر.

تولد

تولدت مبارک

امسال هیچی، مطلقا هیچ آرزویی نکردم!

آرزو چیه؟!

دیگه چیزی به این اسم وجود نداره...

بدون افتخار با لپ ورم کرده

توی یکسال گذشته کاری نکردی که بابتش ذوق کنی!

تولدی مبارک نداریم

این یکسال پر از شکست بود

فقط میتونم بگم دوام آوردم.

خوشبختانه یکسال به غروبم نزدیکتر شدم!

یکسال پیر تر شدم.

خداروشکر هر چی لازم بوده ببینم دیدم.فکر نمیکنم ظلمی به کسی کرده باشم و به تولدم هم نرسم و بمیرم بهترین هدیه است.

هرچند که فکر می کنم اگر دنیای دیگه ای هم باشه همونم به درد نمیخوره.