اینجا خود جهنمه!

من کسیم که خیلی به موندن اصرار ندارم...

هرجا لازم باشه برم جمع می کنم میرم...

به مقدار بسیار زیادی بهش دلبستگی داشتم و حالا هم واقعا چشمم چیز دیگه ای رو نمیگیره ولی‌‌....بگذریم

قرار بود تا امسال من به این شرایط امنه به این همراهیه و استقلاله برسم...

برخلاف کارم میخوام خیلی روش اصرار نکنم...

بذارمش کنار....الکی دل نبندم...

جدایی از اون دست و پا می زنم واسه یه کار دولتی...میخوام امسال همه جونم رو واسش بذارم و اگر نشد دیگه ولش کنم...بیشتر از این اصرار نکنم...

برم سراغ فضای مجازی و یاد گرفتن و سرمایه گذاری کردن بیشتر روی مهارت های فضای مجازیم و همینطور کنکور ارشد..

میخوام اگر شد تا مرز مردن کار و تحقیق کنم که برم...

اینجا هیچی واسه ادامه دادن ندارم....

حتی اعتقاداتم هم کاملا سست شدن...

حساب روز های کافر بودنم از دستم در رفته!

از صفر هم که بخوای بسازی باز یه جایی جلو تر از کل این بال بال زدنایی.‌‌‌..

اینم که باشه باز من میرم دنبالش‌‌‌...

چیز دیگه ای واسه جنگیدن ندارم‌‌‌...

از طرفی..یه حسی بهم میگه خیلی زمان واسه تلاش کردن هم ندارم!

به چه امیدی اون روز هارو گذروندم.....:)

اینجا خود جهنمه!

متاسفانه

هر جا حالم خوب باشه میگم شکرت

مثل همین دیشب که میتونستم با زحمتم برلی عزیزام چیزی بخرم...

ولی الان

با همه حکمت و قدرت و عشقم بهت

نمیتونم بیام سر سجاده

آدم یه جایی که حال بدش رو ببره و التیام پیدا نکنه دلسرد میشه...

بی هدف

ولی

دل نمیشکنم...

حال خوب تعریفش میشه تلاش واسه حال خوب‌...

نه احساس...

من در مقابل احساساتم ضعیفم...

کی بهت بر می گردم؟

نمی دونم!

حفظ ظاهر می کنم...حتی یادم نمیاد کی ازت دل کندم!

آدم ها عوض میشن....

بیخیال همه سرت به ‌کار خودت

مثل همیشه

دلت که تنگ شد

اینقدر از بقیه فاصله گرفتم که به نظرم نمیاد اهمیتی داشته باشه که من باشم یا نه...

در هر صورت تولدش رو تبریک گفتم!

اما بحث کادو و اینجور مسائل چون توی وضعیت مالی و اقتصادی مناسبی نیستم و این ماه کلی خرج ریز و درشت و ضروری و غیر ضروری داشتم ترجیح دادم صرفا بار معنویش باشه:)))))

نگار یه حرف خوبی راجع به دستکش زد!

خوبه که بدونم از هرچیز مسخره ای می تونن حرف بسازن...

گفت نظرم نیست، نصیحته!

سخت مشغولم...اولویت سنجی میکنم....

به طرز مسخره ای همه چیز غیر مهم شده و راجع به جمعیتی که در کنارش زندگی میکنم بی حس تر شدم!

همینطور برام مهم شده که چیزی کم و کسر نباشه...

وقتم داره میره....و انگار اونجور که باید قدرش رو ندونستم!

قدر وقت ارزشمندم رو!

دلت که تنگ شده یاد کارایی که کردن میوفتی و حالت ازشون بهم میخوره!یه نفس عمیق می کشی و خوشحالی که دیگه نیستن.

و زندگیت در دایره ی فعالیت های خودت خلاصه شه نه سرک کشیدن و فضولی اونا!

عدالت!زکی!

وقتی زحمت می کشی نه فردی که داره خدمات میگیره اهمیت میده نه کارفرما و همکار به کارت احترام میذارن و مسخره می کنن...

امروز اون روی قاطع لجبازم رو رو کردم!

واقعا برای محرک بودن نبود که گفتم...کاملا جدی گفتم و روی حرفمم هستم نه گزارشکار میگیرم نه دیگه پیگیریش میکنم!

امروز یکیشون یه حرف خوبی زد...گفت ما استفاده نداریم خدمات اضافی نده...

خواب خوابم:)

دوست ندارم بخوابم...

کلی کار هست...

خیلی حرفه...

یه جورایی ، عمیقا خسته ام‌‌...

دلیل خاصی واسه ادامه دادن نیست...یعنی محرکش نیست‌‌...

علاقه ای به تظاهر ندارم...ترجیح میدم کلا نباشم...

حس من دروغ نمیگه....

کار زیاد بی نتیجه خسته کننده است!قاطعانه نه جلسه داریم نه پیگیری!تمام شد!

میدونم اگر خوابیدم تا صبح خوابم...هعی

:)

تا مدت ها از داداشم ناراحت بودم...

و رفتارم باهاش اصلا خوب نبود...

آقای شین و داداشم تنها پسرهای اطرافم هستن که میدونم ماشین دست کسی دیگه میدن.

داداشم که کلا میره صندلی عقب یا میشینه یا چون صبح زود میریم همون پشت میخوابه !

از وقتی از خواب صبح روز های تعطیلش میزنه که من برم رانندگی توی سطح شهر و راه بیوفتم کینه و ناراحتی که ازش داشتم خیلی کمتر شده...

امروز که ماکارونی پختم چندین مرتبه هم تشکر کرد...

میره بسته میگیره!قرار شده پول قرض بده بهم!

کارایی که قبلا نمی کرد...

آقای شین هم داستان مفصلی داره...دوست نداشتم که دوستش داشته باشم!

میدونم که خیلی متفاوت از هر کسی بود که میشناختم...

ولی خب تموم شد دیگه...

خیلی هم عالی و بی نقص نبود...

دست آخری میدونست برخلاف میلم یه سری حرفارو زدم ولی نادیده گرفت و علاوه بر اون کاملا مشخص بود من چی گفتم و غیر مستقیم هم جوابم رو گرفتم...

جدایی از اون آخرین روز هم مشخص کرد...

فکر نمی کنم چیز دیگه ای باقی مونده باشه...

فکر نمی کنم بتونم یا جنبه اش رو داشته باشم که کسی رو دوست داشته باشم!

عینکم رو نمی زنم...حواسم به اطرافم نیست...که پیشونیش چروک برداشته...که پیر شده...

سعی می کنم کمتر عصبانی شم...پادکست گوش میدم...فرصت کنم کتاب می خونم...

فکر کردن به گذشته باعث میشه خواب از سرم بپره...گذشته سختی که داشتم...

یکم دلزده و دور شدم از همه چیز...

چند تا گلدون بود که دلم نیومد توی سرما باشن...کول کردم آوردمشون توی اتاق...

واقعا دوست دارم جدا زندگی کنم...یجایی که یکمش قانون خودم باشه...با پول های الان نمیشه واقعا!

در تلاشم حرف منفی نزنم...کلا سعی می کنم خیلی به چیزی فکر نکنم...فقط کار هام رو انجام بدم...

حتی خیلی کار هارو نمی کنم دیگه....اعتقاداتم به شدت ضعیف شدن...

ساده نباشی

دوشنبه که رفتم واسه گرفتن کتاب

عوضی اومد کل کتاب هاشو بهم انداخت با وجود کلی کتاب اضافی و هزینه اضافیشون ۳۳ تومنم اضافه تر ازم گرفت!

چون حالم خوب نبود...

من اصلا آدم بخشنده ای نیستم!

نمی بخشم...

فقط کافیه ببینن حالت خوب نیست تا بخوان سوء استفاده کنن...

گل بگیرن در جایی که حروم خوری می کنن!

بخوام مثبت فکر کنم طرف کودن بوده نفهمیده باید چند بگیره!

توی جامعه با هر حالی باید یه وحشی عوضی مثل خودشون باشی و اصلا رحم و شفقت نداشته باشی که بتونی دوام بیاری...

اینجا جایی واسه آدم ساده نیست!

ساحل...

دستی دستی دارم کسی که دوستم داره رو به فنا میدم!

تا همین یکساعت پیش...با کلی حرف...

تموم شده هست!

با خوشحالی اومد گفت بریم... مکث کردم..‌کار بود،ولی خب دوست ندارم ایندفعه بهش نه بگم...

ته دلم ، احتمالا نیاز دارم که برم...

منی که برای خودم تکی دارم این مسیرم رو میرم...

اتفاقا خیلیم خوشم میاد جزای کارشون رو ببینم!میترا راست میگه من خاکستری هستم نه سفید!

ذره ای دلم نمی سوزه از اتفاقایی که به سرشون میاد!

من واسه کسی بد نخواستم،حقشونه هرچی سرشون بیاد...

اگر تکلیفش مشخص نشه خودم مشخص می کنم...

خیلی حرف واسه گفتن هست نمیشه اینجا نوشت باید کامل و واضح توی دفتر بنویسم و واسه خودم تحلیل کنم....

خیلی حرف زدم!ترجیحم سکوته...که نباشم کلا...

حق دارم...

زمین سرد!

اولش حرفش ناراحت کننده بود...

اون نمیدونست داره چی میگه!

میدونست،از عمد گفت ولی نمیدونست چیزی که می گفت درسته و درستیش ناراحتم می کرد تکرارش!نه اینکه کی گفته و چی گفته

بازم من خودم رو مقصر دونستم که توی اون جایگاه خودم رو قرار دادم که بخواد اون حرف رو بزنه...

واقعا نمیخوام دلرحم باشم!

هر حرفی هر حرکتی ممکنه بیشتر آزارم بده ولی از اونطرف بی حس تر هم میشم!

مثلا اینموقع چرا باید جوابش رو بدم...

یا چرا باید بدونه...نباید بدونه...نباید متوجه بشه!

و نباید محل بدم جاهایی که از حریم رد می کنه!

به راحتی!

در معرض اتهام نباشم!

*دوستش دارم ولی از دست دادنش هم برام آزار دهنده نیست!

میدونم چرا!

از گذشت این سالهای سخت یه بازنده ی دلسختِ سگ جون بیرون اومده!

* دو تا !و اتفاقا هر دوشون دختر های خوبی هستن!

اگر بشه

سه سال پیش اینموقع میتونست امتحانات ترم یک دانشگاهم باشه رشته ای که دوستش داشتم...

و توی جشن روپوش سفیدش با ذوق تر باشم...

و امسال سال آخرم باشه و تموم شه بره‌...

اما در حالیکه از نظر روحی و جسمی شرایط نا مسائدی دارم و از جلسه امتحان اومدم بیرون و به خاطر رفع دلخوری این چند وقت تنها کسی که توی دانشگاه بیشتر از کار خودش فکر کار منه داریم میریم سمت اتوبوس بهم میگه که بهش پیشنهاد دادن و چند روز دیگه میخواد بره سر قرار و من بهش میگم اگر باهاش اوکی شدی باید ارتباطت رو با من به حداقل برسونی چون هیچ دختری دلش نمیخواد وقتی با اونی با یه دختر دیگه هم در ارتباط باشی...

میگه بگی نرو من میپیچونم و من میگم اگر میخواستی بپیچونی از همون اول قبول نمی کردی پس برو!

فکر می کنم واسه آخرین بار یکساعت منتظر موندم...

با اختلاف سه سال میت بهم احتیاج نداشت ولی خب من پیام دادم دوست ندارم با خودش کاری کنه درعین حال که میدونم یه دنده و لجبازه و تهش کاری که بخواد رو میکنه...

خیلی دیگه از امتحاناتم نمونده...امروز رو به خودم مرخصی دادم نه کار کردم نه درس خوندم...

گذاشتم کنارم بشینه ، قدم به قدم باهام بیاد!در برابر تمام کسایی که میشناسم و تمام روابطی که بین اطرافیان دیدم... اون صبور ترین و با درک ترین آدم بوده‌‌...

فردا باید یه سری برگه پیرینت بگیرم،و دو هفته تمام تلاشم رو بذارم و واسه آینده و آگاهی بچه هام وقت بذارم...

برنامه بنویسم ایندفعه تایپش کنم....

ثبت نامشون رو انجام بدم...

راجع به برگ تعهد بپرسم...

راجع به برنامه بودجه و همینطور اهداف تا پایان سال باید صحبت کنم

این کنفرانس ها بهم اعتماد به نفس میده

از مدیرم ممنونم....به خاطر هر چیزی که الان دارم و اگر تلاشم به ثمر برسه...هم نذر اربعینم رو ادا می کنم و هم برای خانم مدیر یه چیزی میگیرم...

برای واحد های عمومی بخونم و یه شروع شوک وار رو داشته باشم واسه آخرین امیدم برای موندن...برای ساختن...

یه درس بزرگی که من گرفتم و همه جا کاربرد داره این بود که خودم با کسی درگیر نشم...بسپرم به بزرگتر از خودم!و این خیلی زیاد موثره....

تحمل سختی تلاش به مراتب کمتر از تحمل شکسته.‌‌...