بریدم:)

فقط اومدم یه چیز رو بنویسم....

۳۰ روز با همه دل و جون و روح و جسمم فارغ از هر اتفاقی که دور و برم میوفته تلاش میکنم...

اگر شد میمونم.... با جنگ.... با تورم... با ظلم.... با همه چی....

اگر نشد...همه تلاشم رو واسه مهاجرت می کنم و دیگه به عقب نگاه نمیکنم....

خسته ام... خیلی خسته تر از اونم که بخوام سازگاری کنم...

کتاب

من خوبم

تقریبا از ۲۰_ ۳۰ متری محل حادثه در حال آتش سوزی و با چه وضعیتی رد شدیم که بریم امتحان بدیم لغو شد.

میشینم میخونم و خودم رو با کتاب هام سرگرم کردم کار دیگه ای ازم برنمیاد.

فقط میخونم...:)

بی عنوان

از صبح مدام داره پیامک بیانیه میاد...

مگه من زدم؟

منِ خدا زده از صبح سرکار بودم پیاده هم رفتم هیچی نبود یعنی توی این شرایط هم سرکار هستیم با مصائب بیشتر...

میخواستم این هفته خرج اضافی نکنم دیدم شرایط اینجوریه گفتم ناکام از دنیا نرم دوتا بستنی بزرگ گرفتم و یه بازی پولی نصب کردم:)))))

یادم افتاد اون اوایل که موشک زدن و همون اوایلی بود که من بعد از یه شکست روحی بزرگ داشتم یه آشنایی سنتی رو تجربه می کردم اونموقع گفتم بیاد مستقیم بخوره توی سر خودم راحت شم!

طرف ما کسی مغازه هارو خالی نکرده همه چیز توی قفسه ها هست و هر کسی به اندازه نیازش خرید می کرد و می رفت...

از صبح خواب های الکی.... خواب خراب شدن گوشیم، نقل مکان کردن، خواب شیدا، خواب نوبت گرفتن و معطل شدن:))))

و اینقدر خسته بودم و این هفته سخت گذشت هم روحی هم جسمی که به سختی از جام بلند می شدم...

روزی که دوتا مسکن خوردم و از صبح امتحان داشتم و بعدشم رفتم سرکار مجبور شدم اضافه وایسم و روز پر کاری بود...

تا حجم مطلبی که باید بخونم....

در حال حاضر هم یکم استراحت کردم که دوباره بشینم پای درسم...

سفت و سخت دارم روی زبان وقت میذارم...

دلم یه مانتو تابستونه جلو بسته میخواست که یهویی گیرم اومد:)

با قیمتی که هیچ جا گیر نمی اومد...۱۶۰ تومن یه مانتو ساده ولی در عین حال شیک و تابستونی...

از گوشیم ممنونم که توی آب شور دریا افتاده، با صفحه محکم خورده زمین ولی آخ نگفته....

خداروشکر که امکانات دارم... تونستم دوتا کتاب سفارش بدم بشینم بخونم واسه آزمون....

یکی رو دارم میدونه هلو دوست دارم واسم هلو میگیره:)))

امروز که زهرا خودجوش اومد بغلم:)

نگران مدرکمم.... امیدوارم زودتر به دستم برسه...ان شاء الله

مسئول واحدمون!

تنها مردی که در حال حاضر روم غیرتیه همون مسئول واحدمونه...

فقط کافیه بهش بگم جمعه چه رفتاری باهام شد...

اول بهم میگه خودت دیگه نرو داری بهشون لطف می کنی خودشون می دونن و خودشون مشکلاتشون رو حل کنن دارن پولش رو میگیرن... سر اینکه داد زده و دفترچه نداده بهم هم ممکنه هم با مدیر صحبت کنه هم با اونجا و حتی در حد اینکه سال دیگه اون شخص توی مجموعه نباشه!

ولی خب نمیگم... و دقیقا به خاطر همین علت نمیگم که آه یکی دیگه پشت سرم نباشه و دلخوری پیش نیاد و جو رو سنگین نکنم...

ولی... ته دلم از اینکه میتونستم بگم و میدونستم یکاری می کنه و ساکت نمی شینه دلگرم می شم حتی اگر هیچوقت هیچی نگم و کسی نفهمه جمعه چی شده...

استاد خوب

همین الان از سرجلسه امتحان میام....

به خاطر اون یکشنبه مزخرف و سختی که گذشت و حتی نمیخوام راجع بهش بنویسم... (شاید یه روزی بعدا بهش اشاره کنم.... فقط آخرین جمله ای که از اون روز تلخ گفتم رو مینویسم که من زحمت کشیده بودم... خیلی زحمت کشیده بودم براش..)

بعد از ۲۰ ساعت سردرد متوالی، متوجه شدم اونقدر ها هم که فکر می کردم قوی ازش بیرون نیومدم .... دمل زدم و تبعات دیگه اش که جاش نیست بگم...

ولیییییی

با وجود امتحان سختی که داشتیم و اگر شب برنامه رو چک نمیکردم خیالم راحت بود که مثل بقیه امتحانات ظهره ولی صبح بود... دیر می رسیدم که خداروشکر به موقع رسیدم.... باید بگم این از هنر یه استاده که بدونی هر چیزی بخونی بی فایده نیست و یه جوری توی سوالات میاد و هیچی از خوندنت قرار نیست هدر بره... یعنی تا لحظه آخرم که یه خط بیشتر بخونی میتونی توی امتحان بنویسی...

و جوری سوال میده که میفهمی و جوابش واضح و شفاف به ذهنت میاد و نمیگی یعنی جوابش چیه سوال به چند تا مطلب اشاره نکرده...که بخوای بگی حالا اون مطلب رو بنویسم یا این مطلب؟

اگر خواسته توضیح بدیم خودش گفته فلان مطلبشم بگو نه اینکه بگه میخواستی بنویسی....اینم بود!

و در عین حال سر کلاس جوری درس بده که اگر حضور داشته باشی و گوش بدی شب امتحان با یه بار خوندن بتونی کامل جواب بدی...

و در نهایت مطمئن باشی که حتی اگر همه اینکار هارو نکرده باشی قرار نیست بیوفتی چون استادی نیست که بخواد بندازتت!

همینطور سخت سوال میده ولی سخت تصحیح نمیکنه...

در عین حال اینقدر سوال میده که همه مطالب کتاب پوشش داده بشن یعنی ممکنه یهو ۲۲ نمره سوال بده بگه ۲ نمره رو میتونید ننویسید....

این استاد هم دانشجو رو با سواد بار آورده هم به اندازه دانش دانشجو بهش نمره میده چون همه مطالب رو به یه نحوی سوال داده هم استرس امتحان بهش نداده هم قربونش برم من:)

امتحان و درسش فوق العاده سخت بود...ولی من راضیم... خیلی بیشتر از حقم تونستم بنویسم.... فقط به خاطر استاد خوب....

تنها بدیش اینه که حجم مطالبی که درس میده خیلیه:)))))) خیلی...یعنی واقعا باید زمان بذاری واسش...

منم که مشخصا بدون تقلب و بدون راهنمایی مطالبم رو نوشتم.... دیگه جا هم نداشتم بنویسم درست یا غلط هر چی بود جواب دادم.

یکشنبه سخت

یکشنبه روز سختی بود...

ولی در نهایت من با یه سردرد شدید ازش عبور کردم..‌‌.

و هرکاری که گفته بودم انجام میدم رو انجام دادم....

خودم رو گرفتم... رفتم...محل هیچکس ندادم!

تجربه های قبلی

امروز هم جنگه

نمی ذارم کسی بغلم کنه بچسبه بهم و کار ازم بخواد!

اشتباهات گذشته رو تکرار نمی کنم...

و خوشحالم که همه چیز برام تموم شده است...

*محض یادآوری امروز هرچی خودم رو اینهمه مدت نگرفتم و خاکی بودم ...میگیرم و قیافه میام...

محل نمی ذارم و سریع هم محل رو ترک می کنم...

* دیروز حداقل ۸ تا کتابفروشی رفتم ولی چیزی که میخواستم پیدا نشد.... در عوض کلی رفرنس خوب پیدا کردم که اگر لازم شد برگردم کتابفروشی مرجع و بگیرمشون...

دیگه آنلاین سفارش دادم....

خداروشکر روی پای خودم هستم و تونستم بگردم و نزدیک بودن...

خداروشکر پول هست و میتونم هرچی خواستم بگیرم...

خداروشکر دارم واسه زندگیم تلاش می کنم...

* امروز یه نوزاد دیدم و گفتم خداروشکر که نوزاد نیستم و حداقل نصف راه زندگیم رو رفتم.... این زندگی خیلی خسته کننده و سخت گذشت...

* تصمیم گرفتم سطحی باشم.... عمق رو برای فقط یه دوستم نگهداشتم...

خواستم امن باشم که گفتم ازم فاصله بگیره ولی لازم نیست اطلاع بدم که همچنان روی نظرم هستم...

* امتحان رو میدم و میرم... بدون مکث... بدون اینکه فکر کنم دیگه قراره یه سریارو نبینم....

بهتر... زیبا خیلی چیزارو یادم داد..... که نگم آخریشه و تحمل کنم... که بعد نگم حیف اونهمه محبتم...ول کنم برم و هیچ آغوش پر مهری نباشه...

*حسرتش رو به دلشون میذارم.... از خودم که میتونم حسرت بسازم واسشون؟

اینکارو می کنم! از خودم محافظت می کنم و حضورم رو به شدت کمرنگ می کنم....

*انرژی نمی ذارم روشون که ذهنم درگیر بشه

the only ex I want is extra money

از حرف های دیگه ای که پشتمه ارتباطم با فلان همکلاسی پسره

من که دیگه تمومم امتحان هارو بدم ان شاء الله رفتم از این دانشگاه ولییییی اون همکلاسی پسر تو خوابش ببینه که من باهاش در ارتباط باشم:)))))

اگر دستش میرسه و میتونه باهام باشه:))))

آرزو های بقیه رو شایعه می کنن:))))

من از سه ماه پیش تا الان کاملا تنهام و دارم لذت می برم...

اصلا کاری ندارم که من یه دخترم و اصلا قشنگ نیست پشت سرم این حرف هارو بزنن.... در حالیکه من محجبه ام و روابط باز ندارم و حتی به اسم کوچیک نه همکار و نه همکلاسی رو صدا نمی زنم یعنی در این حد برای خودم حد و حریم دارم...

منتها میگن دیگه... بگن

من لذت می برم که هر چی بگن دیسیپلین و آرامش روانم رو دارم...

اینارو مدیون همه به فنا رفتن های قبلیمم...

کاملا بی تفاوت

من یه هنجار شکنم... از بچگی تا الان با صد جور کم و زیاد کلنجار رفتم و کلی مشکل و فشار روانی گذروندم...

این رفتار هاشون یعنی دارن میسوزن از اینکه من اینجوریم...

حتی شایعه هایی که میسازن با عقل و منطق جور در نمیاد...

میذاریم بسوزن:)

گروه پر شده از سوال های بی جواب درسی و غیر درسی.... چرا؟ چون من دیگه قرار نیست براشون سوالی رو جواب بدم:)))))

همونجور که توی زندگی من کنکاش می کنن بگردن جواب سوالاتشون رو خودشون پیدا کنن:)))))

از احوالات اخیر

فکر می کنم واقعا دیگه رها کردم...

نه دیگه فکر می کنم نه خواب می بینم نه پیگیر میشم....

سهیلا چندین و چند بار بهم اصرار کرد که جمعه خودم رو بهش برسونم...

بدم میاد که وقتی بهش گفتم نه بازم اصرار کرد...

با اکراه میخوام برم و واقعا برام آزار دهنده است...

زحمت پیام دادن هم به خودش نداد و زنگ زد... منم گفتم حداقل بدونه اینموقع شب پیام بده....

شب از یه تایمی به بعد که میگذره جواب تلفن نمیدم!

اونوقت مامان اون عوضی میگفت پس تو بودی که شب ها با پسر من حرف می زدی می گفتم شب با کی حرف میزنه:)))))

فقط فهمیدم که شب ها پسرش با یکی حرف میزده به خودشم گفتم من شب با تو تلفنی حرف نمی زدم هر شب با کی صحبت می کردی؟لال شد:)))))

این یکی هم چون خانواده ها اصرار داشتن در ارتباط باشیم و من در طول روز کار داشتم شب که زنگ می زد بعد از کلی زنگ زدنش یکی در میون که جواب میدادم پشت تلفن می خوابیدم:)))))

قسمت تلخش اینه که یادم می افته به همه اون کار هایی که برای بقیه با اکراه انجام دادم و بعدش شنیدم که خودم خواستم و میتونستم انجام ندم!دست و پامو نبسته بودن!

اینکه یه نفر جون آدم رو بگیره شاید یه روز همه بفهمن ولی اینکه یه نفر به روح و روان و باور های یه نفر آسیب بزنه...

اونجا شاید یه آدم مرده سال ها بخنده و زندگی کنه و تلاش کنه ولی عمیقا آسیب دیده باشه...

به دلش حسرت بمونه که بخواد همچین چیزی رو با من تجربه کنه! اگر دستش رسید اونموقع ادعا کنه!

*برام حرف ساختن که من سهمیه فرزند شهید دارم.... اولش تعجب کردم! بابای من مریض شد سرطان داشت که فوت شد! گفتم نمی دیدن اینهمه دستم کتابه و می خونم و تلاش میکنم؟ بعدش با خودم گفتم به روی خودم نمیارم.... بذار بسوزن و فکر کنن سهمیه است:)))))))

خوبه جلوی چشم خودشون بود که عملکردم از همه اشون بهتر بود، همیشه جزوه داشتم همیشه میخوندم همیشه حضور داشتم و کار هارو انجام می دادم و نوت برداری می کردم....

*با لایه بردار پوست زیر چونه ام رو تقریبا نابود کردم!

هیچی پوست نمونده بود دیگه... تقصیر خودم شد حواسم نبود لیف کشیدم روش... اگر چیزیم بود رفت...

دردناک با یه وضع فاجعه انگار سوختگی...هنوزم میسوزه ولی خب خوب میشه...

*اونی که فروردین تموم کردیم هنوز نیومده وسیله هاش رو ببره... دستبند طلا داره پیشم... شاید بدل بوده دنبالش نمی گرده:)))))

*کل روز می خونما.... ولی کرنومتر که میگیرم خیلی کم میشه:))))ولی میگیرم.... تا بدونم کند نیستم تایم مفیدم کمه...

*اگر فردا رفتم بیرون... و تا قبل از اینکه برم بیرون کار هام رو به یه سرانجامی رسونده بودم بستنی میگیرم...

*از موقعی که تموم کردم موهامو نچیدم.... توی بلند ترین حالت ممکنشه.... چقدر از اون روز های سخت گذشت حتی بهش فکر هم که می کنم اعصابم خرد میشه...

اگر حضور داشت چیزی بهتر نمیشد... فقط همه چیز خیلی غم انگیز تر و بدتر بود....

*شامپوم رو عوض کردم... سریتا.... برای روز اول خوب بود یه چیز عجیبی بود موهام خیلی بوی خوب گرفته:) ریزش هم خیلی کم شد این سری... و یه چیز متمایزی که داشت این بود که از وقتی موهام بلند شده قبل از اینکه بخوام با حوله خشکش کنم میپیچمش که آب اضافیش بره.... این سری آب محصورش خیلی کمتر بود... یعنی تاثیر شامپو بوده؟!!

ولی کرم سریتا برای ابرو که پر پشت بشه خوب نبود.... دوسال زدم فایده نداشت.... شایدم من عادت کردم بهش و متوجه تغییر نشدم...

*برای مصاحبه کاری هم نرفتم.... ارزش نداشت.... چیز دیگه ای میخواستم...اونی که میخوام اگر بشه برام بهتره...

فعلا فقط دارم میخونم....:)

و چیز هایی که نمیشه گفت...

همونطور که توقع می رفت نتیجه دلچسبی نگرفتم...

همچنان بیشتر وقتی که برای خودم داشته باشم مشغول مطالعه هستم...

اما به شدت خسته...

از نظر جسمی هم همینطور...گردن و کمردرد و تنها اقدامی که انجام دادم همون سبک کردن کیفمه...تا حد امکان...

یه تماس کاری داشتم... بد مسیره ولی حقوقش خیلی بهتر از جایی هست که الان دارم کار می کنم...حتی از دور شرایطش به نظر بهتر میاد...

خیلی امیدی ندارم که بتونم از پس برنامه هایی که برای خودم چیدم بر بیام... دارم تسلیم میشم...

همه میگن ول نکن ولی واقعا دیگه دلم نمیخواد ادامه بدم...

زبان....

من آدم قاطعی نیستم متاسفانه...

اینو میشه از عدم تمرکزم کافیم متوجه شد...

اما خب دارم تلاش میکنم که شرایط بهتری برای خودم بسازم به نسبت تلاشی که می کنم نتیجه خیلی خیلی کمتری میگیرم...

این یعنی تلاشم کافی و صحیح نبوده...

این سری و در واقع همین امروز تصمیم گرفتم هر روز زبان کار کنم...

باید سطح زبانم رو بالا ببرم... به شدت لازمه...

همینطور سماجت و قاطعیتم رو هم باید بالا ببرم...

* هر چیم دلم یه چیز هایی رو بخواد دیگه بر نمی گردم...

ارزش ندارن... ارزشش رو ندارن....

غر های ناشتا!

اینقدر هر روز از صبح تا شب بیرونم و ناهارلقمه می پیچم می برم و خوراک کل روز و کتاب واسه کل روزم بر میدارم که امروز صبح از معده درد و کمردرد توی خودم می پیچیدم...

بابا بزرگ یکسال و خورده ای هست که فوت شده... چند روز پیش پیشنهاد دادم که ماشین بابا بزرگ رو ازشون بگیرم بنده خدا عادت داشتن همیشه پراید سوار می شدن ولی همون پراید رو هر چند سال عوض می کردن و یکی نو می گرفتن...

خیالم راحت بود که تصادفی نیست و سالمه و مشکلی نداره ولی خب موافقت نشد...منم اصرار نکردم چون اون اموال صد تا صاحب داره...

واقعا چشمم به ماشین بابا بزرگ نبود قبلش کلی توی اینترنت نگاه کردم ببینم میتونم یکیش رو واسه خودم جور کنم یا نه...

کجا باید جاش بدم چون جایی واسش ندارم و توی خیابون هم سابقه دزدی به شدت بالا بوده، بیمه اش چجوری باشه،هزینه های جانبیش و سرویس کردنش و هزینه هایی که ممکنه واسش ایجاد بشه و ...

نمیدونم اصلا کار درستی بود یا نه از پس هزینه هاش بر میومدم یا نه و آیا با در نظر گرفتن اینکه خیلی وقته طولانی مدت رانندگی نکردم و جاهای شلوغ نروندم واقعا میتونم توی اون مسیر پر از تصادف و حادثه پشت فرمون بشینم یا چی...

فقط میدونم که کمرم به حدی اذیتم میکنه که دیگه واقعا واسم خیلی سخته که بخوام اون کیف سنگین رو جا به جا کنم...

اصلا اینجوری نیست که بگم این یکماهم تحمل میکنم بعدش کیفم سبک تر میشه... به هیچ عنوان واقعا حتی یکم دیگه هم نمیتونم...

اوضاعم بده امروز از شدت درد بالا می آوردم و سرکار هم نرفتم...

نمیتونم دیگه...

باید خیلی جدی باهاشون صحبت کنم...یجورایی باید ببینم میتونم مذاکره کنم و مهارتی توی این زمینه دارم یا چی...

دلیلش اینه که هم میترسن ماشین بدن دستم هم میگن بذار تا شرایطت مشخص بشه...

آخه شرایط چیم مشخص شه الان که دارم درس میخونم و مسیرم دوره و وسایلم سنگینه بهش نیاز دارم...

واقعا الان که گرمه بهش نیاز دارم مسافتی که من میرم با اتوبوس های داغونی که داره شاید یه نفر این جمله رو بخونه بگه گرما که چیزی نیست ... اینو کسی میفهمه که ۴_۵ ساعت توی ترافیک بدون کولر روی صندلی پلاستیکی دور کل شهر دور خورده باشه بعدش بخواد سوار یه اتوبوس دیگه بشه و بخواد ۴۰ دقیقه هم داخل اون بایسته و گرما بخوره و بعدشم یکساعت و نیم تا دوساعت با کیف و اونهمه وسیله توی آفتاب پیاده بره....

اونم نه یک روز و دو روز و روتین روزانه اش باشه...

اگر جسم و جونم یاریم می کرد این غر هارو نمی زدم بازم می رفتم و میومدم ولی نمیتونم دیگه...

یحتملا میگن داری میتونی که....

غذای کمتری می برم... کیفم رو تا تونستم سبک کردم حتی ترجیح میدم توی راه یا سرکلاس جزوه نبرم و تا اونجایی که جا داره فقط گوش بدم...

*خیلی پوکیده شدم! نه کمر واسم مونده نه معده .... لوزه ام اذیتم میکنه گاهی از اینکه چشم هام ضعیفه کلافه میشم چون غر نمی زنم فکر می کنن می بینم بعد که میگم خب بیا نزدیک تر عینک نزدم از اون دور ببینم تعجب می کنن... چون همیشه عینک نمیزنم فقط بیرون که میرم اونم گاهی... چون واسم مهم نیست دورم چه خبره فقط واسه کلاس و توی مسیر عینک می زنم...و واکنش نشون دادن اونا آزار دهنده تر از ندیدنه!

یه روز هایی که شاید بشه گفت اکثرا روز هارو شامل میشه از نظر روحی روانی به ته ته انرژیم می رسم ولی مجبورم غذا بخورم، درس بخونم، مسواک بزنم، برنامه ام رو بچینم و اجرا کنم، سعی کنم خوش اخلاق باشم، به نظافت شخصیم برسم، کار هام رو پیگیری کنم و راه برم و..‌.

برای هر کدوم از اینایی که گفتم کلی انرژی صرف می کنم...چون روحم همراهیم نمی کنه و جسمم هم خالی کرده:)

چیزی که راضیم میکنه ادامه بدم اینه که سعی می کنم دوباره اشتباهام رو تکرار نکنم و درست ترین کار رو انجام بدم.... شاااااااااید شاید اینبار با تجربه های جدیدی که دارم یه نتیجه متفاوت حاصل بشه...

دختر مظلوم و صبورم:)

به خودم افتخار میکنم...که یه حرکت متفاوت انجام دادم...

این من نبودم که زنگ بزنم اگر کاری هم کردم به روش نزدم که پر رو بشه، اصلا بنا به فراموش شدنه...

که فراموش شه همه چیز...اگر کاری هم می کنم برای دل خودمه..‌

من آسیب دیدم...و نمیذارم آسیب بیشتری بهم وارد بشه...

اون اشتباه کرده و نباید ادامه داشته باشه...

ترک شد و معمولی...

مورد دومی این بود که امروز تمام توانم رو گذاشتم که گذشته رو تکرار نکنم...

نه زنگ زدم نه پیام دادم....

اگر میخواست هم زنگ می زد هم پیام می داد هم میموند...

*به جاش یه بستنی بزرگ کاکائویی لومک گرفتم و شد جایزه خودداریم...

این مشکل منه... باید خاموش بمونم...

همه چیز سر زمان خودش اتفاق میوفته...

حذف آگاهانه

به یه نتیجه جدید رسیدم....

به جای تلاش بیهوده وقتی که به نظر می رسه که دیگه یه چیزی به آخرش رسیده اینجا توی این موقعیت....

بهتره که خودمون رو از زندگی هم حذف کنیم

و اونموقع هرکسی به همون اندازه که توی اون ارتباط مرتکب اشتباه شده به جزای اعمالش می رسه!

*امروز سرکار یه مراجعه کننده صداش رو بالا برده بود،

من کاملا خنثی باهاش صحبت می کردم و این لجش رو بیشتر در میاورد....

من قصد داشتم کارش رو راه بندازم ولی اگر راه هم نمینداختم برام مهم نبود چون خیلی بی ادب و پر رو بود...

بهشم گفتم که من دارم تلاش می کنم بتونم راهنماییتون کنم برای چی صداتونو برای من می برید بالا....

با یه لحن کاملا خنثی....

و جدیدا در حیطه اختیاراتم اگر فرد بی احترامی کنه کارش رو با دلسوزی راه نمیندازم!

اگر مقصر خودش باشه هیچکاری براش نمیکنم... دلسوزی اضافی هم نمیکنم میگم همینه که هست....

خودم رو قربانی رفتار اون ها نمیکنم و حس بهتری دارم....

توی روابط دوستیم هم به همین شکل...

اجازه صمیمت میدم اما بی احترامی نه...

چون بی احترامی واگیر داره.... به یکی که اجازه دادی بهت بی حرمتی کنه بقیه هم میکنن!

چون اجازه دادی....

من الگو های شکست خط قرمز هام رو بررسی میکنم...

اجازه میدم آسیب ها بیان و رد بشن و یاد بگیرم...

نذاشتم حس بد بگیره و بلند نشدم ترکش کنم... چیزی بهش برنگردوندم... اما گفتم که دیگه نمیخوام نزدیکم شه...

وقتی تمایل به اصلاح نداره باید هر کدوم به اندازه خودمون جور اشتباهمون رو بکشیم و بگذریم...

شاید اینجوری بهتره...

*ظرف هارو شستم ولی نگفتم که من انجامش دادم.... نمیخوام ازم توقع کنن که الی الله کار کنم....

هر از گاهی می شورم و نمیگم که پررو نشن و وظیفه ام ندونن...

هر از گاهی کمک می کنم و نمیگم که فکر نکنن خیریه راه انداختم...

هزینه می کنم و با هزینه به خودم اعتبار می دم... به کارم اطمینان میدم... و سعی می کنم واسشون مفید باشم که فکر نکنن صرفا یه مصرف کننده ام!