فکر می کنم واقعا دیگه رها کردم...
نه دیگه فکر می کنم نه خواب می بینم نه پیگیر میشم....
سهیلا چندین و چند بار بهم اصرار کرد که جمعه خودم رو بهش برسونم...
بدم میاد که وقتی بهش گفتم نه بازم اصرار کرد...
با اکراه میخوام برم و واقعا برام آزار دهنده است...
زحمت پیام دادن هم به خودش نداد و زنگ زد... منم گفتم حداقل بدونه اینموقع شب پیام بده....
شب از یه تایمی به بعد که میگذره جواب تلفن نمیدم!
اونوقت مامان اون عوضی میگفت پس تو بودی که شب ها با پسر من حرف می زدی می گفتم شب با کی حرف میزنه:)))))
فقط فهمیدم که شب ها پسرش با یکی حرف میزده به خودشم گفتم من شب با تو تلفنی حرف نمی زدم هر شب با کی صحبت می کردی؟لال شد:)))))
این یکی هم چون خانواده ها اصرار داشتن در ارتباط باشیم و من در طول روز کار داشتم شب که زنگ می زد بعد از کلی زنگ زدنش یکی در میون که جواب میدادم پشت تلفن می خوابیدم:)))))
قسمت تلخش اینه که یادم می افته به همه اون کار هایی که برای بقیه با اکراه انجام دادم و بعدش شنیدم که خودم خواستم و میتونستم انجام ندم!دست و پامو نبسته بودن!
اینکه یه نفر جون آدم رو بگیره شاید یه روز همه بفهمن ولی اینکه یه نفر به روح و روان و باور های یه نفر آسیب بزنه...
اونجا شاید یه آدم مرده سال ها بخنده و زندگی کنه و تلاش کنه ولی عمیقا آسیب دیده باشه...
به دلش حسرت بمونه که بخواد همچین چیزی رو با من تجربه کنه! اگر دستش رسید اونموقع ادعا کنه!
*برام حرف ساختن که من سهمیه فرزند شهید دارم.... اولش تعجب کردم! بابای من مریض شد سرطان داشت که فوت شد! گفتم نمی دیدن اینهمه دستم کتابه و می خونم و تلاش میکنم؟ بعدش با خودم گفتم به روی خودم نمیارم.... بذار بسوزن و فکر کنن سهمیه است:)))))))
خوبه جلوی چشم خودشون بود که عملکردم از همه اشون بهتر بود، همیشه جزوه داشتم همیشه میخوندم همیشه حضور داشتم و کار هارو انجام می دادم و نوت برداری می کردم....
*با لایه بردار پوست زیر چونه ام رو تقریبا نابود کردم!
هیچی پوست نمونده بود دیگه... تقصیر خودم شد حواسم نبود لیف کشیدم روش... اگر چیزیم بود رفت...
دردناک با یه وضع فاجعه انگار سوختگی...هنوزم میسوزه ولی خب خوب میشه...
*اونی که فروردین تموم کردیم هنوز نیومده وسیله هاش رو ببره... دستبند طلا داره پیشم... شاید بدل بوده دنبالش نمی گرده:)))))
*کل روز می خونما.... ولی کرنومتر که میگیرم خیلی کم میشه:))))ولی میگیرم.... تا بدونم کند نیستم تایم مفیدم کمه...
*اگر فردا رفتم بیرون... و تا قبل از اینکه برم بیرون کار هام رو به یه سرانجامی رسونده بودم بستنی میگیرم...
*از موقعی که تموم کردم موهامو نچیدم.... توی بلند ترین حالت ممکنشه.... چقدر از اون روز های سخت گذشت حتی بهش فکر هم که می کنم اعصابم خرد میشه...
اگر حضور داشت چیزی بهتر نمیشد... فقط همه چیز خیلی غم انگیز تر و بدتر بود....
*شامپوم رو عوض کردم... سریتا.... برای روز اول خوب بود یه چیز عجیبی بود موهام خیلی بوی خوب گرفته:) ریزش هم خیلی کم شد این سری... و یه چیز متمایزی که داشت این بود که از وقتی موهام بلند شده قبل از اینکه بخوام با حوله خشکش کنم میپیچمش که آب اضافیش بره.... این سری آب محصورش خیلی کمتر بود... یعنی تاثیر شامپو بوده؟!!
ولی کرم سریتا برای ابرو که پر پشت بشه خوب نبود.... دوسال زدم فایده نداشت.... شایدم من عادت کردم بهش و متوجه تغییر نشدم...
*برای مصاحبه کاری هم نرفتم.... ارزش نداشت.... چیز دیگه ای میخواستم...اونی که میخوام اگر بشه برام بهتره...
فعلا فقط دارم میخونم....:)
+ نوشته شده در جمعه شانزدهم خرداد ۱۴۰۴ ساعت ۱:۴۸ ق.ظ توسط آسمان
|