یادت بمونه!

دیروز داشتم به دوستم میگفتم پسر ها به راحتی میتونن متوجه بشن کسی رو میخوان یا نه...

همون روز های اول می فهمن.....

کسی که داره وقت کشی میکنه فقط داره سوء استفاده میکنه...

اگر دوستش داشته باشی و بمونی خلی فقط بهت ثابت شده که هیچ بهونه ای واست نمونه که مشکلی داشتی!

بهش گفتم من می فرستادمش بره پیش آدم های خوب ارتباط بگیره کلی مورد خوب برای کار واسش جور می کردم، رفتم با فلانی واسه کار براش صحبت کردم....بهش میگفتم یکم تلاش کن....

ازش خواهش می کردم که تو رو خدا کمترین کاری که میتونی بکنی که ثابت کنی جدی هستی و تلاش می کنی اینه که شب بخوابی و صبح زود بیدار شی تا لنگ ظهر نخواب....

همه جوره هم واسه درس و دانشگاه ساپورتش می کردم اگر میخواست کار کنه...

تا دقیقه نودی که بریم سر جلسه واسش رفع اشکال می کردم....

چقدرررررررر واسش صبور بودم منی که تحمل نمیکنم و از منتظر بودن متنفرم...

اصلا نیاز نیست بگم اون در برابر من چیکار کرد کاملا واضحه!

بعد از یکسال که از تموم شدن ارتباطمون می گذشت آخرش بهم گفت برات منفعت نداشته که شماره ام رو داشته باشی!

اگر میتونستی می رفتی شکایت می کردی!خرت از پل میگذشت رفتارت عوض میشد!مزاحم من میشی!

پا میشم با چند نفر میام محل کارت! خونت!پیدات می کنم!

تو اول اومدی جلو!تو اول.... تو اول!

تو دوستم داشتی تو پیگیر بودی تو... تو ... تو....

همینقدر وقیح و فراتر از اون...

الان چی؟

هیچی، من هیچ تلاشی نمی کنم!

یه نفر هست که به درسش اهمیت میده هم داره دکتراشو میگیره،مقاله اش رو مینویسه، کتابش رو مینویسه، هم سرکارش میره...

دائم بهم محبت میکنه....هر جوری که باشه ساپورتیو بودنش رو نشون میده...

نیاز نیست حواسم باشه شلوارش از پاش نیوفته!یا با موهای شلخته و لباس های چروک بیرون بره...

خودش منو به همه معرفی می کنه.

روی رابطه اسم میذاره و واسش برنامه داره.

اگر توی مسئله ای بلاتکلیفه ازم وقت میگیره فکر کنه و درستش کنه و بعد بهم جواب میده.

و مهم تر از همه... اونقدری عاشق پیشه نیستم که بخوام از استاندارد هام کوتاه بیام و اونم به استاندارد هام احترام میذاره.

*تخریب روز یکشنبه دو هفته پیش لازم بود، که نگاه کنم توی چشم هاش ببینم که به هیچ وجه واسش مهم نبوده ...

اینقدری بی غیرت و بی رگ و ریشه بود که هر حرفی از دهنش در بیاد!

اگر حتی تصمیم بگیرم تا آخر عمرم تنها بمونم.... هیچوقت... هیچوقت یه دروغگوی عوضی رو دوباره توی زندگیم راه نمیدم!

*من از بهمن پارسال یاد گرفتم که خودم رو بده نکنم!

می شینم یه گوشه سکوت می کنم و نتیجه ی حقیقت برای همه روشن میشه...

ولی اونموقع خیلی دیره....

چون اونموقع زمانی که هست که اونا می فهمن که اشتباه کردن...می فهمن که تند رفتن ولی من دیگه بر نمی گردم....

این برنگشتن گاهی برای خودمم غم انگیزه اما قطعا وقتی توی آرامشم، آرامشم برام مهم تر از اون لحظه هایی هست که میتونستم داشته باشم و دیگه ندارم!

ولی.... برنمی گردم....

من تلاش نمی کنم دیگه...

اقیانوس

شنبه حال افتضاحی داشتم...

صبح ماسک زدم ... ولی یکشنبه خوب و قوی بودم.

مائده میگفت روزایی که حالت خوب نیست یه جوریه:)میمیک صورتش میگفت که این دو هفته که اون شخص اعصابم رو خرد کرده بود و ناراحت بودم کاملا واضح بوده....

جوری که حتی دوست اون شخص هم ترحم آمیز نگاهم می کرد!

جوری بهش علاقه داشتم که میتونستم با یه عکس تشخیص بدم که اون نیست درحالیکه اشخاص نزدیک بهش نمی تونستن تشخیصش بدن...

حالتش رو متوجه می شدم کلافگیش رو می فهمیدم...

یکشنبه مانتو کوتاه پوشیده بودم یه لحظه وقتی داشتم بعد از امتحان از کلاس می رفتم بیرون چشمم بهش خورد که سر جلسه نشسته بود...با نگاهش پر واضح بود که متوجه میشدم داشته پیش خودش میگفته این چه وضعشه دیگه اینقدر کوتاه!

نگاهش خنثی بود...میخواست ببینه هنوز ناراحتم یا چی

ولی کنجکاو نبود...

منو مقصر شرایطی که توی دانشگاه داشت میدونه...

درحالیکه من هیچکاری نکردم....

دیگه دلم براش تنگ نمیشه.... دیگه حرفی نمونده.... اون کاری که شاید میتونست انجام بده رو هم نگفتم...

اگر میخواست میومد من سراغ هیچ بشری نمیرم.

یاد گرفتم جواب آخرین پیام هارو ندم!

غالبا پسر ها خودشیفته هستن و جواب آخرین پیام رو که میدی با خودشون فکری میکنن بعد بنا به استناد این حرف میسازن!بعد از ۴ سال حالا خیلی هم دیر نیست برای یه ترم دیگه....

حسی که اون لحظه یکشنبه هفته پیش بهم داد بدترین حالتی بود که دیده بودم...

گفتم اگر بود هم نبود....یکشنبه آهنگ گوش کردم و دور محوطه گشت زدم تا کلاسم شروع بشه...

مثل یه تیکه از آهنگ فرزاد فرزین که میگفت مردم براش تا بعدا از خودم نپرسم چرا نیست!

من همیشه هر چیزی رو که خواستم بیش از حد تلاش کردم....

تا میل و توان خواستن کاملا از من گرفته بشه...

اون حتما فکر کرده بدون من شرایط مطلوب تر و بهتری داره...

چون منفعتش توش بوده...چون اگر میتونست بدترشم می کرد...

بهار راست میگفت....رابطه انگلی و غم انگیزیه!

شخص جدید میگه فکرت خوب کار میکنه....برای پیدا کردن شماره می گفت...

میترا هم برای پیدا کردن اسم شخص بهم گفت...

راست میگن

توی لحظه خوب نمی تونم عمل کنم....ولی با برنامه و در آرامش که باشم خوبه عملکردم...

خداروشکر برای هرچیزی که دارم

فکر می کنم الان بهترین شرایطیه که میتونم داشته باشم...

کاش این هفته آخرین هفته ای باشه که زندگی می کنم!

این ترم امتحاناتم به شدت فشرده و سنگینه

اگر زنده باشم یه جونم توی این امتحانات کم میشه

برنامه

برای خودم وارنیش گرفتم و خوب بود راضی بودم...

هفته اول دی می ریم واسه آزمایش

توی این مرحله دیگه دوست داشتن هیچ معنی خاصی نمیده.

بهار می گفت اون ناراحتی و غمت رو که دیدم نفرتم نسبت بهش ۵ برابر شد.

اگر میخواست پشیمون باشه اصلا انجامشون نمی داد...

اون روز بعد از اون حرف ها خیلی دورم می چرخید و نگاهم می کرد....داشت از له کردنم و ناراحتیم لذت می برد...از اینکه از اون مرحله دوست داشتن رد شدم از اینکه هرچی دستش میومد گذاشت تا لحظه آخر اما متاسفانه موفق نشد گریه ببینه!

در نهایت خودمون میمونیم و خودمون...

هر اتفاقی هم که بیوفته این فرد جدید هر چقدرم که خوب باشه توی دل من ذوقی نخواهد بود...

خوش بختانه دیگه دلیلی برای معطل کردنش نداشتم.

مشاور گفت خوبه آدم پخته ای هست خانواده ها هم نظرشون مثبته

من نظرم رو به مشاور گفتم گفت فرصت بده بهش زمان بده درست میشه

هرچند که الان یه قدم جلوتر رفتیم ولی من تا یکسال آینده تلاشی واسه رابطه نمی کنم...طبق تجربه!

خداروشکر یکی از بدترین آدم هارو تجربه کردم و الان میشه گفت یه شخصیت کاملا متفاوت جلو رومه...

انتخاب یه تحصیل کرده ی موفق باشی بهتره یا یه علاف بچه ننه؟

اولین بار بود بهش می گفتم دوستش ندارم...

بیراه نگفتم...

واقعا توی یک نیمساعت ورق برگشت...و اینقدر اون بخشی از وجودم که دوستش داشت متلاشی شد که داره کم کم همه چیزش رو یادم میره...

یادم افتاد چند ماه پیش که قبول نشدم و کلی گریه کردم گفتم نمیخوام یکسال دیگه ببینمش...

چی می شد منم قبول می شدم...چی می شد از اول نمی دیدمش...

خداروشکر خیلیش تموم شد دیگه...

گذشت....

روز تولدم، روز تولد حضرت فاطمه شده به فال نیک می گیرمش:)

دلم می خواد بکشم زیر همه چی

مثلا نرم هیچ جا هیچکاری نکنم

ولی باید برنامه بنویسم

باید بخونم واسه امتحانات

و گزارشات رو تکمیل کنم

کم کم بسته پستی لوازم بهداشتی و آرایشیم هم می رسه:))))

من از خرید های بلک فرایدی راضیم:))))

مشتاقم خدا تا آخر آذر با یه مرگ زیبا سورپرایزم کنه!

من برای ادامه دادن خیلی بی انگیزه ام

و حجم حماقت های گذشته ام اونقدر زیاده که از اینکه یه همچین آدمی داره زندگی می کنه شرمسارم!

میخوام بیشتر سکوت کنم، بیشتر خودم رو درگیر کاهام بکنم ... هرچیزی سر وقت خودش...

اون مسئولیت چیزی رو گردن نگرفت

میخوام مسئولیت تمام و کمال کار هام رو خودم بپذیرم و یه آدم سر سخت تر بشم که کوتاه نمیاد!

اگر دی ماه همچنان زنده بودم پودر کیک گرفتم که کیک درست کنم براش!

پارسال واسه یکی دیگه امسال برای یکی جدید!

۱۲ ساعت:)

دارم با مشاور پیش میرم

همه چیز تا الان گویا خوب پیش رفته... اگر کار های امروزم رو کامل کردم شب میام مفصل مینویسم چی شد

پلن ریختم برای ۱۲ ساعت مطالعه برای امروز ببینم میشه یا نه شب خبرش رو میدم:)

هم تیمی!

اتفاقی که یکشنبه افتاد از این منظر که در عین اینکه خیلی وقت بود که دیگه برام مهم نبود باعث شد کاملا خنثی بشم...

بو برده که دیگه رحمی نسبت بهش ندارم.

خودش و تولید کننده اش توی یه تیم هستن.

خودشون میدونن و میشناسن ذات خودشون رو... کاری که من میتونم انجام بدم و دستم خیلی بازه...

الان حتی حس نفرت هم بهش ندارم هرچی کمتر انرژی و وقت بذارم و بیشتر بهش کم محلی کنم حس بهتری می گیرم!

دوست ندارم اون حس خوبی که از جبران کار یکشنبه اش میگیرم رو از خودم دریغ کنم...

ولی فعلا وقتش رو ندارم...

* متاسفانه نمیتونم فرد جدید رو (و یا هر کسی دیگه رو دوست داشته باشم)

تلاش کردم ولی نشد... دارم با مشاور حرف می زنم ببینم چیکار میشه کرد...

کلی به خودم القا کردم دوستش داری، اسمش رو عوض کردم، هدیه هایی که برام گرفته بود رو گذاشتم جلو چشمم همش ببینمشون...

نشد...

با کلی ذوق می گفت ۳ ماه شد...

من نمیخوام به کسی آسیب بزنم...من بهش گفتم نه...خودش مصرانه داره تلاش می کنه...

*نیاز نیست خودم رو ثابت کنم...سر وقتش همه اون اتفاقاتی که باید بیوفته میوفته...

دور از آشوب باشم بهتره...

* یه شکارچی همه مهارت هاش رو جمع می کنه و صبور منتظر یه فرصت مناسب می گرده

دوران از جلو ضربه زدن تموم شد...باید مثل خودشون بازی کنی...

R.I.P

یکشنبه صبح خیلی اصرار داشتم که صحبتی صورت نگیره ولی خودش رفت و پیداش کرد و با هم صحبت کردن....

زنگ زد که منم بیام...

همه چیز رو انداخت گردن من...

قسمم داد به روح بابام...

این سری مثل سری های پیش گریه نکردم ولی هیچی هم نمی تونستم بگم...

متوجه شدم که ادا میومده که فراموش می کرده هرچی به نفعش بوده با ریز جزئیات یادش مونده....

متوجه شدم همه حرف هارو می فهمه و به روی خودش نمی زنه...

اوج کثیف بودنش رو امروز دیدم...

وقتی که من دوستش داشتم ولی اون از اون دوست داشتن سوء استفاده کرد و باهاش واسم داستان سرایی کرد...

چرا تو نمیای؟ تو یه کاری کن!(دیگه نه! دیگه نمی خواد هیچکاری کنی)

وقتی میدونست ولی تلفن رو روم خاموش کرد... وقتی یه ظهر تا شب جوابم رو نداد و پیاز داغش رو زیاد کرد که یه صبح تا شب بوده..‌‌.

حداقل دیگه الان میدونه که داشتم واقعیت رو بهش می گفتم...

گفت میخواستی اصرار می کردم محل ندی!

پشت تلفن بیشتر روی احساسم تسلط داشتم....

حضوری نتونستم از خودم دفاع کنم دوباره مثل احمق ها فقط با سکوت نگاه کردم...

احساس کردم ته دلم هنوز یکم محبت ازش مونده بود که امروز زنده به گورشون کرد...

ولی آگاه بودم که علاقه و اعتمادی نیست...

خداروشکر که خیالشم راحت شد...

واکنش نشون ندادم که حساس نشه...مزاحمت!

چهره اش واسم یه چهره عادی بود...صداش رو رومون بلند کرد...صدای منم بلند بود...جذابیتی برام نداشت...مثل همیشه کند راه می رفت....از این بابت خوشحالم...جذابیت ظاهریشم پیشم از دست داده...دیگه ظاهری هم دوستش ندارم....

حرف هاشون یکی بود....حالا فهمیدم چه اراجیفی به مامانش گفته بود...

دوباره منو به خاطر دوست داشتنم متهم کرد...

گناه خودش رو به من نسبت داد ...

دست آخر که حالم بهتر شد برای اولین بار توی کل مدتی که باهاش حرف زدم بهش گفتم که دوستش ندارم...

خواستم بدونه که دیگه دوست داشتنی وجود نداره...

الهی شکر، این خواسته قلبی من بود که دیگه دوستش نداشته باشم!

*چند ساعتی مجبور بودیم توی یه محیط باشیم...

تظاهر نکردم فقط عادی بودم...‌

می خندید... زندگی می کرد و همه چیز بسیار عادی بود...

غیر از این ازش انتظاری نمی رفت... مسئولیتی در قبال رفتار هاش نداشت... اون بچه خوب مامانشه! اون بلده... ولی برای دیگران!

*فرد جدید بسیار در روند دوست نداشتنش و همینطور رفتار خودش و مامانش نیز بهم کمک کردن...

منو متوجه کرد که اون هیچوقت منو دوست نداشته....:)

اهمیتی نداره...

امروز با این رفتار ها خودش با دست های خودش گور اون ته مونده احساسات رو کند... و من ذره ذره شاهد نفس های آخر اون احساس خالصانه بودم‌...برای منفعت و شکایت و حرمت و مزاحمت و ....چه اهمیتی داره چی بشه؟میگذره....اینقدر میگذره تا حرف های مهم الان... احساسات الان بی ارزش بشن....

*شب که دورم خلوت شد گریه ام گرفت...فقط به این خاطر که با حس دوست داشتنم بازی شده بود ازش سوء استفاده شده بود و من امروز به طور قاطع تصمیم گرفتم که به هرچیزی ابراز بی رغبتی کنم...و حرفی که معذب هستم از گفتنش رو نزنم که بعد جایی از روش قضاوتم نکنن:)

در حال حاضر من خیلی خوشحال و راضیم که یکشنبه اون حرف هارو شنیدم... اینجوری برای منم خیلی راحت تره کنار کشیدن...

*اگر قرار بود آسیب نزنه از اول نمی زد، نیازی هم به جبران نبود...مقصر خودش بود که زنگ زد و تهدید کرد و ناسزا گفت... حالا من رو مزاحم نام می برد و مقصر می کرد...

آتیشی بود که خودش راه انداخت... من داشتم زندگیم رو می کردم و کاری به کسی نداشتم...

اون فقط به خودش فکر می کنه و مهم نیست من چقدر رنج رو متحمل شده و میشم....

کی اهمیت میده؟

مهم الان چیز دیگه ای هست...

*و زندگی هر کسی آزادانه متعلق به خودش هست....

خیالات!

وقتی آرمان ها و رویاهات و زندگی ایده آلی که توی ذهنت متصوری رو خاک کنی و واقعیت رو بپذیری دیگه به راحتی کسی نمیتونه به بهونه اینا گولت بزنه ازت مصرف بکشه!

اینو یادت باشه...

اونی که بی شرفیش ثابت شده قرار نیست برای بار هزارم متحول شه!

*دیگه یاد گرفتم چجوری برم حق بگیرم... سکوت هم مصداق گوسفندیه!

*اصرار کن... تا جوابت رو مثل خودت بدم... که مشکل من نیست! که من کاری نکردم! که توقع داری هنوزم به حرفت گوش بدم؟!

من خیلی جواب های قشنگی از خودت یاد گرفتم....بهترینش بی جوابی...!

حداکثر تکاملی!

توی اون تماس فهمید که اعتماد من بهش تموم شده.

فهمید دیگه مشتاق دیدنش و صحبت کردن باهاش نیستم.

فهمید قرار نیست همیشه دیوانه وار از طرف من دوست داشته بشه.

فهمید قرار نیست همیشه هر حرفی خواست بزنه و من فقط بهت زده نگاهش کنم و هیچی نگم و توقع نداشته باشم...

فهمید که دیگه آدم امنی برای سکوت کردن نیستم!

منم فهمیدم که خیلی زیادی تحمل کردم و اگر یک صدم کارایی که اون کرده رو می کردم به راحتی میخواست جواب ازم بگیره و به خودش اجازه بده بهم توهین کنه! و طلبکار باشه...

تهدید کنه و میتونست پیگیر باشه خیلی وقت پیش....

دیگه هیچی اونی نیست که یکی دوسال پیش بود...

نه من و نه شرایطی که وجود داره...

من پذیرفتم اون دوست داشتنی که چند سال پیش بهش فکر می کردم فقط افسانه است و قرار نیست متعلق به من باشه...

من آگاهانه انتخاب می کنم که کجا کار کنم، کیو انتخاب کنم، به کی جواب بدم، وقتم رو برای چی بذارم و الان راحت ترم...

یا همه یا هیچ هنوز پا برجاست ولی کم آسیب تر چون اون همه حداکثر خواسته من نیست!

یعنی خواسته من نیست ولی بهترین شرایط برای منه پس حداکثرش هست!

یه توضیح تکمیلی تکاملی!

از هیچکس جز خدا نمی ترسم و کار اشتباهی هم نکردم...

خداروشکر برای همه چی...سعی می کنم اینو توی عملم هم بیارم❤️

شخصیت جدید

به دوست نزدیکم توی دانشگاه اطلاع دادم که حواسش بهم باشه...

خودمم ۱۰۰ درصد حواسم رو توی کوچه خیابون جمع کردم و حتی پادکست هم گوش نمیدم که همه تمرکزم روی مسیر رفت و آمدم باشه!

*خیلی حواسش به همه چیز هست که من به همه کار هام برسم...

*فردا به مشاور پیام بدم و با جزئیات همه چیز رو بگم...

*همه اطرافیان و دوست های حضوریم و مجازیم میگن آدم شاد تر و با انگیزه تری شدم...

خودم چیزی حس نمی کنم...احساس تنهایی و معمولی بودن بیشتری دارم...

زندگی برام خیلی منطقی شده و اینکه هرچیزی بهایی داره و هر تصمیمی یه دنیای متفاوته که باید حواسم رو جمع کنم...

جدیدا به آرایش کردن تمایل بیشتری نشون میدم نه به این علت که احساس کنم بدون آرایش زشتم یا اعتماد به نفس ندارم...

فقط دوست دارم وقتی خودم رو توی آینه نگاه می کنم پر رنگ تر و زیبا تر به نظر برسم!

دوست دارم سورمه بکشم و شب به شب سرم بزنم و بذارم موهام بلند تر بشن...

و اخیرا بعد از سال ها صرفا برق ناخن زدن اونم بعضی وقت ها یه لاک نقره ای هم گرفتم که بزنم:)

فکر می کنم دارم با یه شخصیت دیگه ای از خودم آشنا میشم که بهش اجازه ابراز دادم...

یه شخصیت تاریک...که دوست داره یکم سیاست داشته باشه ...

*میترا میگفت داره کارش رو درست انجام میده!

*از این حجم از انرژی منفی که بهم میده بدم میاد...از اون تفکر مزخرفی که نسبت بهم داشت و متعلق به شخصیت خودش بود!

منفعت!

*از اینکه احساسات عمیقی رو تجربه نکنم راضیم اما همزمان تصمیم گرفتم که تصمیمات عمیق بگیرم و سطحی نباشم...

*میخوام ملایمتم رو حفظ کنم و انرژیم رو بیشتر ذخیره کنم

صدام و هیجاناتم رو کنترل کنم و کارهام رو سریع و بلافاصله انجام بدم چون هر روز کار و چالش جدید ایجاد میشه و نمیشه برنامه ریزی کرد که خرد خرد انجام داد و باید سریع بود...

*فردا برای بیمه و وقت گرفتن هم باید اقدام کنم

*یکشنبه هم برم نامه بگیرم...

باید همین چند وقت سریع همزمان همه رفرنس هارو پیش ببرم...

*چیز هایی که الان دارم رو متعلق به خودم نمی بینم اما برای هرچیزی که دارم شکر...

*در حال حاضر فقط نسبت به زمانی که گذاشتم و غصه ای که خوردم متاثرم ولی برگشتنی نمی بینم چون احساس درونی من عدم اعتماد هست... خودش که باهام بد برخورد می کرد خیلی تحمل می کردم ولی مامانش که گفت مزاحم منم میشه و خودش مقصره و پسر من خیلی خوبه بسیار کمک کرد که من با واقعیت امر رو در رو بشم...و همیشه گفتم کاش هیچوقت محلش نمیذاشتم...

کاش حداقل با تولید کننده اش زودتر حرف میزدم!

و الان باید بگم که من کاملا در روند ترک کردن همه اون احساسی هستم که نسبت بهش داشتم...

بدون هیچ اجبار یا اصراری.... گذشت زمان و سکوت کردن و فقط نظاره کردن!

* این آدم جدید خیلی بهم کمک میکنه که بدونم محبت واقعی چیه...هر جوری بخوای فکرش رو کنی من توی جایگاه مناسب تری قرار دارم....

الان تفکرم اینه که مهم نیست دوست داشتم کجا باشم...مهم اینه که جایگاه مناسب تر کجاست...

تماس!

امروز وقتی از دانشگاه بیرون رفته بودم بهم زنگ زد

(ایندفعه من بودم که جواب نمیداد، من بودم که قطع می کرد، من بودم که برام مهم نبود چی میخواد بگه، این من بودم که رد تماس می کرد.... چه زمین گرده!)

شماره گوشیش رو نمیشناختم و سیو نبود... یادم رفته بود که این شماره گوشی اونه....حتی صداش رو هم نمیشناختم...

گفتم شما؟

گفت از صدام باید بفهمی کی هستم...

فکر کردم مزاحمه قطع کردم....صداش توی شلوغی یا مشخص نبود یا من تشخیصش نمیدادم

دوباره حرف زد

میگفت چیه ترسیدی؟داری اعتراف می کنی؟!

لرزش توی صدامو می شنید... از ترس نبود... از غم بود... یه غم عمیق از حرف های گفته.‌‌... کاش هیچوقت باهاش همکلام نمی شدم...

حضورش برام اصلا اهمیتی نداشت فقط قلبم رو سنگین می کرد...

متوجه شدم که همه اون روز هایی که با بغض باهاش حرف می زدم صدامو می شنیده می فهمیده ولی به روی خودش نمی آورده...

گفت مگه نمی گفتی همو ببینیم خب کجایی؟ترسیدی؟

گفتم آره می ترسم از تویی که همه کار سرم آوردی می ترسم برای چی بهت بگم کجا هستم چیکار می کنم....

این دفعه فقط گوش نمی دادم که حرف بشنوم ازش...

ته دلم گرم شد که دیگه اونقدری دوستش ندارم که حرف هاش رو بشنوم و ناراحت شم و سکوت کنم...

گفتم آره گفتم ولی حرف خیلی وقت پیشه...الان دیگه نه...

من اون دختر ساده قبلی نبودم که هر چی ازم بخواد در اختیارش بذارم....

میگفت پیدات می کنم فلان جا سرکاری فلان جا میری مشاوره فلان جا محل سکونتته...گفتم اینا مال خیلی وقت پیشه...

گفت ردت رو از روی همین ها می زنم...

گفتم بزن هرکاری میخوای بکن...حیف اونهمه اعتماد و محبتی که من به تو داشتم که اینارو می دونستی!

گفت کجایی صد دفعه پرسید کجایی...

و من هر دفعه گفتم یه دلیل قانع کننده بهم بگو که بهت بگم کجا هستم!

هنوز نمی تونستم بهش بگم به تو ربطی نداره کجا هستم....:)

گفت کارت دارم... ببینی می فهمی...

میتونست اونموقع ها که خالصانه و معصومانه از اعماق قلبم دوستش داشتم این پیگیری هارو برای چیز دیگه ای انجام میداد...

گفت فکر کردی خر و بچه گیر آوردی؟منو اینا فرض کردی...هرچیزی تاوانی داره!

گفتم تاوان کار هایی که تو سر من آوردی چیه؟

گفت من دارم الان رو میگم!

خیلی فکر کردم چیکار داره و چی میخواد...خواستم بگم ولی بعد گفتم اینهمه مدت گذشته خودش گفت تو و مشکلاتت به من ربطی ندارید!

پس قطعا کجایی گفتنش کاری به من و حالم و روح و روانم نداره همونجوری که اینهمه مدت نداشته....

مقصودش هرچی باشه خوب نیست....

هر سری هر چی میخواست جواب می دادم...حتی آخرین باری که باهاش حرف زدم...

اما این سری دیگه نه...

با هر چیزی که میتونست تهدید کرد...منم گفتم هرکاری می خوای بکن...

شکر خدا...برای همه چی...

من پذیرفتم که شرایط همینه....

و هر چی بیشتر میگذره بیشتر علاقه ام رو نسبت بهش از دست میدم....

قلبا دوستش داشتم، حسی که داشتم اونقدری قوی بود که به اندازه کافی تحملش کنم...

میگفت من برای خودت میگم که برات بد نشه!

و من مطمئن تر از هر کسی بودم که برای من چیزی نمیگه!

مطمئنم اگر چیزی دستش باشه بهم ضربه میزنه...

گفت به نفعت نبوده شماره ام توی گوشیت باشه!

تفکرات اون....احساس اون رو که میفهمم حسم کمتر و کمتر میشه...

من حتی یک لحظه از همه اون زمانی که کنارش بودم رو به نفع خودم فکر نکرده بودم....حتی بعدشم بدترین احساسات تا به الانم رو تجربه کردم اما حتی یه لحظه نخواستم زندگی و آینده اونو خراب کنم...

فکر نمی کنم کسی باشه که منو اینقدری که به این آدم عشق دادم دوستم داشته باشه!

دوست داشتن من عمیق ترین و خالصانه ترین و صادقانه ترین و بی توقع ترین و بی سودترین حالت ممکن بود....

اون فکر می کرد میتونه با حسی که قبلا بهش داشتم خلع سلاحم کنه همونجوری که هر دفعه می کرد...

اما این سری دیگه جوابش رو ندادم...میدونستم پشت کجایی گفتنش نیت خوبی نیست...

خدا باقی دانشگاه رو بخیر کنه...

دوست ندارم حتی یک لحظه دیگه ببینمش...

از حسی که الان بهش دارم ناراضی نیستم

خوبه که محبتش از دلم رفته

ولی این آدم...اونی نبود که من اینجوری دوستش داشتم‌‌....

حیف احساسم که سوخت شد...

و متاسفم واسه مردی که الان تلاش میکنه به من عشق بده...شرایطم رو کاملا براش شرح دادم...

خودش تصمیم گرفت بمونه و صبر کنه برام....

و هر روز که میگذره بهم بیشتر ثابت میشه که اون منو هیچوقت دوستم نداشت....

متداوم

فهمیدم نگار از کجا فهمیده...

من اینقدر این آدم رو میشناسم که یه کلام بهم بگن اینجوری شده من میفهمم از کجا و چجوری و چی میشه که میفهمن!

متاسفم که این آدم رو میشناسم...

و خب کمک میکنه بهم که وقتی جلو چشممه راحت تر بتونم با دلم کنار بیام...

خداروشکر همه چیز داره خوب پیش میره الحمدالله

حداقل امروز که خوب پیش بردم و انرژی داشتم کارهام رو انجام بدم...

هر فرصتی که پیش میاد درس می خونم...فکر می کنم بشه با این فرصت های کوچیک تا یه حدی جبران کرد زمانی که مشغول کارم و نمیتونم بخونم...

که بتونم کارام رو پیش ببرم...

و خب همین تفاوت هاست که میتونه نتیجه متفاوت ایجاد کنه ان شاء الله...

مدام فراموش می کنم....

فردا از استادم برای اصول مهندسی می پرسم

خداروشکر که استاد ها هستن و میتونم سوالاتم رو بپرسم

یه هارد هم گرفتم

خداروشکر هاشمی بود بهم گفت چرا گوشی یه ترا بخری با قیمت کمتر یه هارد بخر و توی بلک فرایدی یه خوبش رو گرفتم

با فرد مورد نظر هم امشب صحبت کردیم

بهم میگه هر جا تو بگی من کارم منعطفه میتونم بیام:)

خداروشکر که هست که من بتونم متوجه بشم که درسته من دیوونه وار شخص قبلی رو دوست داشتم ولی حقیقتا اون حتی یه ذره هم منو دوست نداشت و نیازی نداشت که حتی یکم تلاش کنه چون من جای ده تا آدم دوستش داشتم...

و کم کم تصمیم بگیرم که میخوام چیکار کنم.

بچه ها جزوه هارو می فرستن و قرار شده رفع اشکال کنیم

خداروشکر ذاتشون خوبه و کمک میکنن و صداقت کلام دارن....

اینکه سرکار هستم و حقوق دارم بهم این اختیار رو میده که بتونم خیلی چیز ها بگیرم برای خودم....

خداروشکر با وجود همه سختی هاش ولی درآمد کوچولویی دارم که بتونم خرید کنم و شهریه بدم و چیز هایی که دوست دارم رو بگیرم:)

من خوشبختم که اینهمه امکانات دارم:)

تازه کتابی که کلی دنبالش گشتم رو هم پیدا کردم....

در لحظه هم کلاهم پیدا شد:)

هی یادم میره اگر یه چیزی به صلاحم باشه سریع اجابت میشه....

وانمود

دیشب بهش پیام دادم و توضیح دادم که چرا نمیخوام ادامه بدم...

چیز هایی که به زور بهم هدیه داده بود رو گذاشتم توی پلاستیک یه گوشه ...

طبق معمول میترا هم توی مواقع حساس این شکلی پشت آدم رو خالی میکنه...

میدونستم قراره همونی که هی می گفت زود جوابش رو بده زود جوابش کن فرداش بیاد بهم بگه خودت میدونی و حیف بود و ....

اصرار کرد داری یه طرفه تصمیم میگیری و بیا صحبت کنیم و ...

منم هر عیب و ایرادی که می تونستم روی خودم بذارم گفتم...

و خودش زودتر خداحافظی کرد...

فرداش مامانش زنگ زد کلی صحبت کردن...

امروز انگار نه انگار که چیزی شده زنگ زد و حرف زد و ...

گویا گفته بودن که میخواد دوباره سه هفته دیگه واسه تولدم بیاد!

نمیدونم چرا اصرار داره من باشم...

*فقط هرچی بیشتر میگذره بیشتر میفهمم که اون هیچوقت دوستم نداشت...

فقط ترس توی چشماش که گفتم دعا میکنم کارایی که سر من آوردی سر دختر خودت بیاد!

*وقتی نمیتونه توی اون شرایط حساس حرفی بزنه و در دسترس باشه پس قرار نیست بقیه اشم بدونه!

*نه اینکه من بخوام پسر مردم رو اذیت کنم، به هیچ عنوان... فقط چیز هایی که اون از اول به من نگفته بود رو من واضخ و شفاف به این گفتم....

بهم گفت چقدر وقت داری واسه صحبت کردن گفتم ۱۰ دقیقه.... وقتی قطع کرد دیدم سر ۱۰ دقیقه حرف هاش رو جمع و جور کرده..‌.

*استاد گفت فردا که میای... خوشم میاد استاد اینقدر حواس جمع باشه...

* به سختی کار می کنم...ولی وانمود می کنم همه چی خوبه...

*پس داشتی و برای من نمیذاشتی...

جمله ای که هر روز بهش می رسم!

من نمی جنگم برای چیزی یه تومن یه جا ۸۰۰ تومن یه جا دیگه برای ۳۰۰ !

وقتی پیگیره چرا بهش توجه نمیکنه وقتی دم به دقیقه گوشی دستشه ولی یه ظهر تا شب ....

سکوت می کنم و بی تفاوت میمونم که انرژیم رو برای خودم نگهدارم...حیف من که اونا بخوان خوره انرژی و توجه من بشن!

دست روزگار!

من تجربه خیلی سختی رو گذروندم ولی الان راحت میتونم بذارم کنار...

من برای کی بجنگم؟ من برای حضور هیچکس توی زندگیم نمی جنگم... هر کسی باید بره و یا میخواد بره اجازه داره که بره

همینطور هیچ باوری به اینکه دوستم دارن ندارم...

نه برای کسی می جنگم...نه کسی که برگشته رو قبول می کنم و نه کسی رو باور می کنم...

من برنامه های خودم رو دارم...

و هر کسی هرچقدر خوبی داره اونقدری بدی هم داره که رفتن و نرفتنش برام اوکی باشه...

به نظر می رسه فرد جدید رو باید رد کنم...

اولش یکم حالم گرفته شد...ولی خب الان اوکی هست..‌.

گل و شیرینی!

اینقدر استرس داشتم و حالم بد بود هنوز پاهام درد میکنه....

فکر کن دست خانواده ات رو بگیری برداری ببری پیش خانواده یه دختر...اینهمه راه....

قبل از اینکه اونا بیان سرکوفت نفر قبلی رو بهم زدن....که تو این برات فرقی نمیکنه حتما میخواستی اون بیاد....

گفتم نه...ولی آخر شب پیام های این پسره رو که خوندم یه لحظه ته دلم گفتم....یعنی تو نمیتونستی تو اینکارارو بلد نبودی انجام بدی؟

به قول اونا چند دفعه عشقت بودم؟!

خاک بر سر من که دوستت داشتم....کاش سنگ بودم!

همچنان من نظری ندارم فقط از حضورش و طرز نگاهش این حس رو گرفتم که بهم علاقه داره...

من همیشه خودم بودم و نقش بازی نکردم...

نظر، نظر بزرگ تر هاست...

اگر بگن ادامه نداشته باشه تموم میشه، بگن ادامه بدم چون اون علاقه داره، ادامه میدم...

اما کماکان دوست دارم فقط یکماه دیگه زنده باشم،

دلم میخواد این آذر آخرین ماه عمرم باشه ...