سبک زندگی جدید

دیروز توی محل کار داشتن میگفتن روز مرده

و من داشتم به این فکر می کردم که آدم های ریش و سبیل داری که توی زندگیم دیدم چقدر آدم های بیخودی بودن

به هر صورت کسی وجود نداشت که بخوام بهش تبریک بگم

با روتین جدید زندگیم خیلی جورم

شب تا می رسم خوابم می بره و صبح ساعت ۳_۳:۳۰بیدار میشم شروع میکنم درس خوندن تا وقتی آماده شم برم سرکار...

امروز ۲:۴۵ بود...

اونجا مثل محل کار قبلی فرصت نمیشه توی طول روز بخونم البته که این اواخر اینقدر سرم توی واحد شلوغ بود که همونجا هم نمی شد خوند خصوصا با همکار مزخرفی که داشتم....

رسما کارم دوبرابر شده بود خرابکاری های اونم جمع می کردم کارهای اونم انجام میدادم....

حالا همش روی دوش اون همکارمه که خیلی واسش کار انجام می دادم... انتخاب خودش بود....نوش جونش

حالا واحد مال اونه و من وارد یه جای بزرگتر شدم که جایگاهم اونجا بالاتره...

یکم خسته ام و هر فرصتی باشه میخوابم....

دیروز به طرز معجزه آسایی امتحانم افتاد یه ساعت و روز خوب

کارم شد و جزوه ام رو هم تحویل دادم

محل کار قبلیم میخواست که امروز پیششون باشم کار هندل کنم ولی میدونم که حتی یکروز حضور من اونجا مساوی با اینکه همه تقصیر ها تقصیر من شه....

و در عین حال من مگه میتونم چند قسمت شم؟

برم سرکار جدید، کار قبلی رو مدیریت کنم یا برم سرکلاس هام؟

همکار هام خودشون خواستن من نباشم...دوست داشتن جاشون اونجا تثبیت شه...و یه تهدید محسوب می شدم واسشون...

و الان دقیقا ۵ هفته است که نیستم....

میتونستن اینقدر بدخواه نباشن و قسمت بد ماجرا که من کارم از اونا بهتر بود رو نبینن و اینو ببینن که دست به سیاه و سفید نمی زنن و کار داره انجام میشه... نخواستن ببینن اذیت کردن و این شد نتیجه اش...

محیط کارم رو در حالی ترک کردم که کار داشتم....

خب آخرین لطفی که در نهایت اون همکار آقا بهم کرد این بود که حداقل اول کارم رو اوکی کردم بعد از اونجا رفتم....

اصولا مرد ها میتونن حرف های قشنگی بزنن ولی عملشون نشون میده چقدر میشه حقیقت حرف هاشون رو عیار سنجی کرد...

به هر صورت...

فعلا زندگیم توی کار و درس و ورزش خلاصه شده و ترجیح میدم ذهنم رو روی همین ها متمرکز شده

خود اینا کلی وقت و انرژی میبرن

زودتر رفتم...

ولی من اینقدر واسشون خوب بودم که بعد از من هر کسی سر جایی که من بودم بشینه، اونو با من مقایسه میکنن و جامو نمیگیره...

همه کارها انجام می شد.... با همه خوب برخورد می کردم و اعتراض به حداقل خودش رسیده بود.... خودم پیگیر همه چیز بودم....

اونا از خداشون بود من بمونم....

ولی این سری من بودم که زودتر رفتم...

حالا میفهمن به من چی گذشت که اینهمه سختی رو به جون خریدم و رفتم....

الخیر فی ما وقع

پریروز رفتم امضاء ثبت کردم....

دیروز کارفرمای جدید بهم گفت دختر خوب نیست اینقدر مظلوم باشه.... و رفت....

من چیزی نگفتم... نمیدونستم چی بگم....

بعد از یکماه پر چالش دو سه روزه از شنبه که رفتم با کارفرمای سابق صحبت پایانی رو کردم به اون اوج خوشگله که آرایش می کردم و حوصله داشتم برگشتم....

امروز همچنان یکم صدام گرفته بود و سرفه می کردم ولی خیلی خوب شدم...

برخلاف ۹۰ درصد مردم جامعه من خارجی طور میرم سرکار:))))

حقیقتا دلتنگی معنا نداره اون هرچقدر که لازم بود توی زندگیم حضور داشت دیگه باشه هم مثل قبل نیست... همه چیز مال همونموقع بود تاریخش تموم شده...

چقدر من این آدم رو دوستش داشتم! بدون قیافه بدون هیکل با اختلاف سنی فراوان ....

اگر دوستم داشت قبولش می کردم!

توی این شرایط تغییر شغل و ثبت نام ارشد و شور دست و پا کردن یه ماشین حسابی به پیسی خوردم و حالا همه چی هم داره تموم میشه:))))همه چیم... ضد آفتاب، اسپری، چسب، کفشم خراب میشه و لیست بلند بالایی که نوشتم و یادمم نیست چی بود اصلا.... خرج های اضافه هم تولید میشه.... مثل همین دفترخونه و دوره و ....

امیدوارم تا چند مدت دیگه به گدایی کردن نیوفتم:))))

من پس انداز داشتم تا وقتی نخواستم اینهمه تصمیم رنگارنگ پرهزینه واسه زندگیم بگیرم:))))))

اونم همه با هم....

انگار زور زدم که یهو بعد از کلی زمین خوردن با تن خسته یکبار دیگه با کلی وزنه بلند شم....

حجم بیشتر سختی دل کندن از محیط کار قبلیم این بود که کار انجام میدادم که اون ذوق کنه کار اون کم شه که من ذوق کنم:))))

مینا هم عجیب شیطون و بی معنیه:)))

یعنی آخرین چیزی که بهش فکر می کردم حقوقش بود که اول از همه اونا به این فکر می کردن....

در حالیکه من به خاطر اینکه اذیت شدم رفتم.... ۷ ماه تحمل کردم دیگه دیدم نمیشه ول کردم رفتم....ناراحت بودم مشکل من بود جامو عوض کردم.... من میدونستم چرا موندم...

اینجا دارم واسه خودم کار میکنم دلم به کسی گرم نیست بعضی وقت ها حوصله ام سر میره...حال روحیم بهتره...

در واقع همونی که توی محیط کار قبلی ذوقش میکردم هلم داد بیام اینجا:))))گفت اینجا اوضاعت بهتره برو...

کاش می شد دست خودشم میگرفتم برش میداشتم با خودم میاوردم:))))

فاقد اهمیت اون دوست داشت بمونه....اون چیز دیگه ای میخواست....

احوالات این روز ها

شنبه کارفرمای قبلیم رو دیدم باهاش صحبت کردم که محترمانه از اونجا بیام بیرون....

اولش میگه هر کی بیاد باز تو باید باشی...

بعدش دیده قبول نمیکنم میگه برات اونجایی که رفتی سرکار میزنم که نخوانت!

منم فقط لبخند زدم!

همکار سابقی هم که هی میگفتم هوامو داره اون روی خودش رو نشون داد!

میتونه به کسی که باعث شد من اون محیط رو ترک کنم بگه فرشته:))))))

حالا یکماهه این فرشته همه کارهارو داره میندازه رو دوشش که حسابی فرشته بودن رو حس کنه...

موفق باشن:)))))

خیلی کم پیش میاد واقعا اون حس قلبی که باشه همه چیز پشتش خوب پیش بره...

دیروز به این فکر کردم که واقعا دلم یه چیزهایی رو میخواست ولی خب برای من نشد....

میترا میگفت تو منو هم تحمل میکنی به اخلاق اون میگی خوب

غیر از چهره و هیکل و سن و اخلاق دیگه چی موند که ازش میخواستی خوب باشه؟

جمعه مشخص بود بین من و اون گیر کرده... من نیازی به حمایت اون نداشتم... رفتم!

اون هرچیم بگه میخوام برم میخوام برم اونجارو ول نمیکنه

من از اینکه اون بفهمه یا جسارت داشته باشه کاملا نا امید شدم...

خودش چوب انتخاب های منفعلانه اش رو میخوره

بهش گفته بودم میخوام ماشین بخرم گفت پولش رو داری؟

نداشتم ولی اینقدر قاطعانه گفتم که میخوام همه باورشون شده بود:)))))

رفتنم... درس خوندم... ماشین... تغییر کار.. یه وقتی اونقدر جدی و قاطعانه میگمشون که همه باورشون میشه... ولی خودم تا لحظه آخر باور نمیکنم که من کسی بودم که انجامش دادم...

احتمالا اگر شرایط همینجور پیش بره یکسال دیگه بگم منم تونستم ماشین خودم رو داشته باشم هرچند این روزها خرجم بالاست و از نظر پس انداز یه چیزیم باید از جیب بدم .... ولی ارزش رو داره به هر حال هر تغییری یه سری فقدان ها و افت هایی رو داره در ابتدای هر کاری یه سری شرایط سخت وجود داره...

حالا که باید اون اندک احساس باقی مونده ام رو کنار بذارم و محیطم رو هم تغییر دادم و دیگه اون سمت کسی منتظرم نیست میدونم که ممکنه باز هم خیلی طول بکشه تا دوباره بتونم اون شور و احساسات رو برگردونم....

در روتین ترین حالت ممکن دارم زندگی میکنم....بی ذوق بی هیجان مثبت ولی خب قدم بزرگ برداشتم

تغییر دادن کار و شروع کردن ارشد و مدیریت کردن احساساتم و توجه به سلامت جسمیم و برنامه ریزی واسه ارتقاء مهارت های فردی و اجتناب کردن از حواشی و مدیریت مالی سنگین به خاطر شرایط سختی که داخلشم همچین راحت هم نیست...

ولی الان بعد از من همه توی اون محیط قبلی هوایی شدن یه رفتن:)))))

اینجوری خوبه... میفهمن هیچکدوم از قدم هایی که برداشتم آسون نبوده....

سه هفته سخت....

دیروز عجله کردم و یه لحظه ناخونم برگشت و هنوزم که بهش فکر می کنم ته دلم خالی میشه...

کسی رو هم واسه ناز کردن نداشتم انگشتمو گرفتم توی دستم و رفتم که برسم سرکارم....

بعد از سه هفته مریضی امروز یکم آرایش کردم...

بهم گفتن فکر کردیم نکشیدی دیگه ولش کردی...

ساعت کاریم رو تقریبا شب برداشتم و صبح میرم سرکلاس...

نکشیدم؟اونا نمیدونن یا نمی فهمن که من چیارو گذروندم اینکه تازه دوران خلوتم محسوب میشه که دیگه حداقل حاشیه نداره....

که واقعا یه قدم رفتم بالاتر‌....

در کنارش کار غیر حضوریه جور شد خداروشکر و سبکه و اونم دیگه راه میوفته ان شاء الله...

تصور میکنن من از اینکه دیرتر تموم میشم ناراحتم ولی از خلوتی تایم کاریم لذت می برم!

پوزخند میزنم.... به اینکه اون رفت ولی چون جایی دیگه رو نداشت برگشت سرکارش!

من برنامه ریختم واسه رفتنم و رفتم و دیگه برنگشتم چون جای دیگه میذاشتم روی سرشون!

پوزخند می زنم.... به اینکه من صادقانه کار کردم ولی اون منفعتش رو دید حالا بی توجهی میکنه! آره اگر توجه می کردی به دندونت توجه میکردی به رابطه ات توجه می کردی....

یه مشت بازنده دور هم جمع شدن که نمیتونن اولویت بدن یا احساساتشون رو مدیریت کنن....سریع می ریزه بهم و بهش برمیخوره!

من واقعا بچه پر رو شدم!

جیبم رو نگاه میکنم میدونم هزینه هام بالاتر رفته ولی یه گورباباش میگم و دست می برم به هرچی خرد خرد جمع کردم که این روز هارو جمع کنم....

به خودم افتخار میکنم؟ آره خیلی!

اینکه یه راهی رو تغییربدی که توش پیشرفت نیست و دست بکشی از چیزی که فکر میکنی جونت بهش وصل بوده.... چیزی که دوست داری رو ترک کنی...سکوت کنی ... همش خودت رو به چالش بکشی...وایسی روی پاهات حس کنی با هر بادی ممکنه بیوفتی ولی اخم کنی و جدی راهت رو ادامه بدی حتی وقتی حس میکنی نمیتونی .... اگر یه قدم دیگه زیر پات خالی شه دیگه نمیتونی ولی ادامه دادم...

موضع خودت رو مشخص کرده باشی و و با اصالت باشی.... من مثل سگ پادو نبودم... از زمانی که اونجا بودم قدردانی کردم....حرمت نگه داشتم و دوست و دشمنم رو مشخص کردم....

جسارت زیادی میخواد ولی من خودم انتخاب کردم که سمت و سوی خودم رو مشخص کنم و همه جا بی طرف نباشم!

مگه چیزی غیر از اصالته که به خاطر محیط اطرافت نشی اونی که نیستی.... تغییر نکنی چون اینجوری می پسندن.... اگرم تغییری هست در راستای بهتر شدنه....

هفته سوم وداع

خوشحالم که عمرم کوتاهه و لازم نیست خیلی زندگی کنم

هی به خودم میگم که اگر دوست داشتنی وجود داشت میگفت و خودم رو دور و دورتر میکنم

خودم خواستم برم چون داشتن اذیتم می کردن

فرصت نشد با مدیر سابقم صحبت کنم فقط پنجشنبه نامه ام رو بردم براشون.... نامه قطع همکاریم...همون چند دقیقه هم پر تنش بود....

واحد حسابداری گفتن واحدت رو عوض کنیم.... کمتر بیای... ولی باشی دکتر روی حضورت حساب کرده بود و همیشه تعریفت رو می کرد...

گفتم دیگه نمیخوام بیام....نمیتونم بیام...

رفتم پیشش ولی چیزی که دیدم این بود که حرف هارو بهش میگفت و عصبانی میشد....

میگفتن من که رفتم کارها اونقدر زیاد شده همین دو هفته که حالا نبودم حس میشه...

دیگه جای من اونجا نبود....

حالا روز هام خالی تر شدن ولی روحم آروم تره و سرم بیشتر به کار خودمه و از حاشیه ها دور ترم...

از وقتی اومدم بیرون مریض شدم سه هفته است.... میدونم به خاطر چیه ولی چیزی نمیگم به روی خودم نمیارم....

آخرین باری که اینجوری شد دوسال پیش بود که بعد از جراحی دندونم تموم کردم....

دیگه زندگی همینه...

ولی وضعیتم بهتر شده.... شاید از نظر مالی یکم فشار روم باشه چون هر جایی تا شروع کنم و راه بیوفتم طول میکشه ولی از نظر محیط کار و کار آروم ترم...

آدم های بهتری هستن...فکر ماشینم...تا هفته پیش مصمم تر بودم واسه گرفتن و این یکی دو روزه دارم به این نتیجه می رسم که باید یکم از زمانم رو بذارم توی رفت و آمد و فعلا بیشتر صبر کنم برای ماشین....

تحمل احساسات خودم به مراتب راحت تر و بهتره تا ابرازش و آسیب دیدن....

تهش هرچیم سر خودم رو شلوغ کنم یه گوشه از ذهنم یه جایی توی دلم در حال آب شدنم....

فاقد اهمیت الان احساس میکنم خیلی تغییر کردم و معناها برام تغییر کردن....

حالا واسه مراحل بالاتر آمادگی بیشتری دارم...

چالش این روز ها

حلقه توی دست یکی دیگه است.... یکی دیگه سوار ماشینش میشه... یکی دیگه بیست و چهاری بهش پیام میده...اونوقت من بخوام ببینمش؟

حتی دیگه جوابشم نمیدم...

میلی به دیدنشم ندارم...

اینهمه مدت بهم نگفت.... بعدش انکار کرد... همه چیمو رفت به اون گفت... هرچی بهش بگم انگار با اون گفتم...

*از وقتی وارد کار جدید شدم و محیط کار قبلیم رو ترک کردم اعتماد به نفسم بیشتر شده...

خسته تر میشم ولی قدم هام محکم تره...آخر شب حال دارم حرف بزنم...حوصله دارم انرژی بذارم....و زمان کافی برای استراحت هم دارم...

بهم احترام میذارن، امکانات میدن، بهم فضا میدن، حمایت میکنن، هوامو دارن، دوستم دارن، حمایتم می کنن...

حتی همکارم گفت برو ارشدت رو ثبت نام کن روزهایی که کلاس داری جات وایمیسم....

چند مدته نه خواب داشتم نه آرامش...

مریض شدم... هم به خاطر فکر زیاد هم به خاطر ضعف جسمم هم دروغ چرا... من از کسی که حس میکردم دارم بهش علاقمند میشم دور شدم... و مریض شدم...کسی که هر روز می دیدمش و حالا دیگه باید ازش دل می کندم....

خیلی سخت نبود... یادآوری تجربه قبلیم میتونست باعث شه که به همین حال بد جسمی اکتفا کنم و از حال های بد بعدی جلوگیری کنم...

نشه مثل سری پیش و همه اتفاقاتی که به سرم اومد همه اون رسوایی که به بار اومد...

کسی و چیزی که سهم باشه بهم می رسه...

دیگه واسه پسر مردم که من نباید تلاش کنم... واسه این یکی که دیگه من نبابد بجنگم...اون باید میخواست که یکی دیگه رو خواست...

کسی رو خواست که تا تونست اذیتم کرد باعث شد محیط کار قبلیم رو ترک کنم....

اینقدر بدجنس بود که هرجور تونست اذیتم کرد که من برم...

که خودش جاشو اونجا محکم کنه...

به درک...

تموم شد...

اون هم یه فصل از زندگیم بود که از مدار زندگی من خارج شد...

سخته قبول کردنش دلم تنگ میشه...

ولی خب دلتنگی معنا نداره... هرچیزی توی همون لحظه تعریف میشه....

دیگه بیشتر از این آینده ای با هم نداریم....

وقتی که من از عدم حضور اون مریض میشم و اون پشت سر من حرف میزنه... با همکار مزخرف سابقم برنامه میچینه...دیگه واقعا چی میمونه...

برای منفعتش بود دیگه...

من خیلی ساده بودم...هنوزم هستم

تجربه شخصی

کمک کردن و حمایت کردن از آدم مریض هیچ گونه فایده ای نداره من مسئولش نیستم

دیروز عصر وقتی از سر حمایت و دلسوزی خسته رفتم محل کار قبلیم خدا خواست و فهمیدم موندنم دیگه فایده نداره

موندن نصفه نیمه با نیت خیرخواهانه فقط کارو خراب میکنه

آدم یا باید باشه یا باید بره

اینا فکر می کنن من بهشون دروغ گفتم که دوجا کار کنم دوجا حقوق بگیرم و کار هم نمی کنن میگن من گفتم کار نمی کنن منی که حتی دیگه اونجا هم نیستم

آخری صحبت آخرین رفت و آمد

امشب خوابم نبرد همه اش فکر کردم به اینکه چی بگم و محترمانه از سیستم خارج شم...

مورد سوء ظن قرار نگیرم چون من نیستم دیگه

همینم میومدم که فشار نباشه روی نیرو...

دیگه فایده نداره

همون تایم رو بذارم استراحت کنم شرف داره

همون تایم رو بذارم بشینم درس بخونم مهارت یاد بگیرم زبان بخونم با آدم جدید آشنا شم شرف داره....

دیگه بسه:)