حقیقت تلخ!

امروز خیلی اتفاقی دیدم همین همکار بیکار و کینه ای و مزخرفم داره توی اینستا به اطرافیانم ریکوئست میده!

احساس می کنم واقعا مشکل روانی داره...

یه سری واسش برای ناهارش چیزی گرفتم همینجور یادش بود هی تشکر می کرد هی نزدیک میشد هی چیز های بیشتر مثل شارژر می گرفت و خودش چیزی اگر می گرفت به منم نشون میداد....

ولی کار نمی کرد...

بعد از اینکه اون بحث بینمون پیش اومد با وجود تموم شدنش همچنان داره ادامه اش میده...

نشخوار فکری و ادامه دادن یه جریان توی ذهن و بستش دادن....

آسیبش بیشتر به خودش خواهد رسید ولی به هر صورت داره به منم آسیب می زنه... حریم شخصیم.... حریم کاریم... اعصاب و روانم...

تهش من با یه همچین آدمی آبم توی یه جوب نمیره ولی... باید بدونه که من نخواستم بهش آسیب برسونم من نگران وضعیت مجموعه و حجم فشاری بودم که روم بود....

وگرنه به راحتی می رفتم پیش مدیر مجموعه نه مافوق...

نیازی نیست از زبون من بشنوه که دوستاش که کنارشن چی پشت سرش میگن.. از الهه یا سهیلا!

خودش بعدا می فهمه چیکار کرده....

اونموقع من باشم یا نباشم...

تا اونجایی که بتونم خودم رو کنار می کشم....

اون یه مریض روانیه!

الان احساس عدم امنیت میکنه چون مدام داره واسم نقشه میکشه

مشکلش اینه که اون از خودش شخصیت مستقل نداره و من یه عمره هر روز باید واسه زندگیم تصمیم بگیرم....

نمیذارم بهم آسیب بزنه، آسیب هاش هم بی جواب نخواهد موند، ولی... من جایگاهم رو حفظ می کنم!

در هر صورت هیچی اونقدر جدی نیست و اونقدر پایدار نیست که لازم باشه واسش غصه خورد

بهترین قدرت حفظ آرامش و کنترل ذهن و رفتاره....

بیشترین آسیب رو خودمون به خودمون می زنیم

با روح و روان خرابی که روی جسممون تاثیر میذاره!

من تصمیم می گیرم کیو توی زندگیم نگه دارم و کیو حذف کنم

و در عین حال دشمن تراشی نکنم!

سعیم رو میکنم!

کینه شتری!

بالاخره چهارشنبه همکارم جوری عصبیم کرد که رفتم به مافوق گفتم ... چه گفتنی از ناراحتی می لرزیدم و نمیخواستم گریه کنم ولی اشکم هم در اومد....

ازم عذرخواهی شد.... تقسیم وظایف انجام شد....

ولی خب همکارم باهام لج کرده و به غیر از هیچکاری نکردن کار خرابی هم میکنه!

واقعا اینجور آدم های دل چرکین که سودی نمی رسونن هیچی ضرر هم می زنن و به غیر از دردسر نیستن به چه دردی می خورن...

اولش ترسید چون میتونستم برم به مدیر بگم ولی نگفتم.... هدف من خراب کردن شخصیت کسی نبود... هدفم فقط اصلاح واحد بود و رسیدگی به کارها...

میذاریم بسوزه... سعی می کنیم کارخرابی نشه

خوشم میاد وقتی میسوزه... حقشه

تا وقتی اینقدر نفرت از من توی دلشه که سکوت نکردم وقتی فقط میخوره و می گرده و کاری نمیکنه وضعیت همینه...

اعتماد به سقفم!

چند وقتیه که دارم به اطرافم توجه می کنم

من خواهان کم نداشتم

مشکلم این بود که توجه نمی کردم

اونوقت گیر یه عوضی افتاده بودم که فکر می کردم دوستش دارم و اونم فکر کرده بود خداست....

هرچند واقعا باید خیال خدایی بودن بهش دست میداد چون با وجود اینکه متوجه میشم میخوان به یه طریقی بهم نزدیک شن ولی چون خوشم نمیاد ازشون محل نمیذارم...

امروز حداقل ۳ نفر بودن...

*توی چشم هام نگاه کرد... و گفت من تو رو یه مدیر می بینم...

ترس رو توی چشماشون می بینم وقتی با اعتماد به نفس زل می زنم توی اون چشم ها....

یه بارش با مشاور یه بارم کارفرما...

*دوست دارن به من نزدیک شن.... اگر محل بذارم!

*از وقتی به احساسم اعتماد می کنم خوبم!

رضا نام دیگه داره نقش بازی می کنه....

خودم رو مجبور نمی کنم انتخاب کنم...

انتخاب میشم ولی اگر خوشم نیاد رد می کنم...

فقط درس و کار...

یه تصمیم هایی رو که قانع می گیرم و دیگه بر نمی گردم پشتم رو نگاه کنم خیلی بهم کمک میکنن....

مثلا هادی امروز هرچی تلاش کرد بهم نخ بده محلش نذاشتم

یه پسر دیگه که اسمش رو نمیدونستم ولی تونستم بفهمم بی نهایت احساساتی و بیش فعال بود و دوتا نه باید می شنید که بکشه کنار

من خودم حساسم بشینم ناز یکی دیگه رو بخرم؟

این حق منه که آزاد باشم همونطور که اونا هستن...

اگر من لیاقت رسیدن به اون زندگی که میخوام رو ندارم کی داره؟

کی جای منه که بخواد حق منو داشته باشه!

* همکار مفت خور مثلا نیروی کمکیم میگه چرا تایم استراحت کار میکنی نمیشه بذاری از فلان ساعت شروع کنی

غول چراغ جادو که نیستم باید تموم شه کار....

دست تنها هستم تو رو هم انداختن بهم باید غصه جای خوابت رو هم من داشته باشم؟:/

مردم پررو

در نهایت همین ها میشن سوگلی کارفرما

میگم وقتی واحد خالیه چرا صدام نمیزنی بیام؟ چرا بهم خبر نمیدی؟

میگه من نیروی دکترم و فقط به دکتر خبر میدم...

خب تو همکار من توی اون بخشی....

تو بخش رو خالی بذاری منم نباشم و ندونم؟

که تو نیروی دکتری؟

آفرین...

یادم نمیاد چیو میخواستم بنویسم!

دارم از زندگیم لذت می برم!

امروز یکی رو توی خیابون دیدم، خانواده دار، خوشگل اصلا یه وضعی بود...

حیف با یکی از همکارهام بودم وگرنه یجوری شماره اش رو می گرفتم:)))))))))

شوخی

حالا شاید هم متاهل بوده کسی چه میدونه من وارد زندگی متاهلی کسی نمیشم...

میرم میام

میخونم...

به خودم میرسم

دوشنبه صبح میرم حساب سپه رو می بندم

هر کسی به فکر منافع خودشه

حق دارن شرط سنگین بذارن

از کنار حوزه مصاحبه رد میشم خیلی راحت باهاشون صحبت میکنم

دیگه دلم واسه هیچی نمیسوزه

و دارم فکر می کنم یه اسپری فلفل درست کنم

دیگه مرد های مزاحم رو شناختم... یاد گرفتم رفتارهاشون چیه حواسم رو جمع میکنم

یا باید درخواست بدم

یادم نمیاد چیو میخواستم بنویسم که ننوشتم و جاش این اراجیف رو نوشتم

ولی خب

طبق عادت هر سری که پست میذاشتم.... من خوبم، امروز رفتم متخصص و گفت نیاز به جراحی ندارم و همینجوری باهاش سر کنم...

همه چیز خوبه

ذهن خسته...

ترجیح میدم تا مدت ها با خودم کلنجار برم و ذهنم به فنا بره ولی شروع کننده صحبت نباشم...

میدونم که اگر بخوام پیامی بدم شرایط بدتر میشه...

اونا فقط میخوان حال بد من رو ببینن و من نمیذارم!

من سکوت می کنم و آرامشم رو حفظ میکنم....

اگر به صلاحم باشه یه روزی توی مسیرم قرار میگیره...

و اگر نباشه میذاریم تا از زمانش بگذره و بی معنی بشه و ازش فقط یه حسرت بمونه که گاهی وقت ها وسط دل مشغولی ها خودش رو نشون میده...

خودم رو میزنم به نفهمی که از شرایط بیشتر بفهمم!

ولی ذهنم رو هم پر از دیتا نمی کنم....

همه چیز برای من تموم شده است....

همه چیز....

بی تفاوت

توی حال خودمم و با کوچکترین چیزی که تمرکزم رو بهم بزنه و کارم رو مختل کنه میترسم!

دیروز یه سری برق رفت از بالا چیزی انداختن پایین و یکی از همکار ها یهو اومد روی میز صدام زد..

پریروز یه نفر دیگه از پشت دیوار پرید...

سه روز پیشم یه همکار دیگه پشت در بود داشت میومد...

اینا شعور ندارن قبلا اینجوری نمی کردن حالا خیلی از این حرکت ها میزنن...

منم صبح امروز نرفتم سرکار و خوابیدم!

به تلافی کل روز هایی که با سر و صدا نصف شب بیدار شدم...

بعد بهم میگن تو خودخواهی!

سکوت کردم که فراموش شه و به بحث نکشه...

سپه هم بعد از اینهمه مدت که فعال نبوده حالا پول کسر کرده میگه ریختم به یه حساب دیگه ات...

باز کردن حساب توی سپه یکی از اشتباهات بزرگم بود که در سریعترین حالت ممکن میرم و حسابم رو می بندم...

خیلی وقت پیش میخواستم ببندمش...گفتم چیکارش دارم بذارم باشه ولی شنبه میرم و تمومش میکنم...

دوباره ناراحت گذشته شدم.... در حدی که گفتم خیلی ها که حتی مرده و زنده ام براشون مهم نبود رو چقدر توی زندگیم بزرگشون کرده بودم و چقدر واسشون ناراحت بودم و چه روزهایی بهم گذشت....

عصر توی مسیر برگشت اینقدر فکر کردم... اینقدر فکر کردم که آره مینا واقعا بهت خیانت شد...چرا باور نمی کنی...

ولی با وجود همه سختی ها بیشتر سکوت میکنم

بیشتر حق میدم

بیشتر سعی می کنم کارهام رو توی سکوت پیش ببرم و کمتر به اختلاف بخورم

برای خودمم اینجوری راحت تره...

بقیه هم باهام نرم تر برخورد میکنن.... جایی که حس کنم دارن اذیتم میکنن سکوت میکنم و دور میشم درگیر نمیشم...

اینکه میرم سرکار با وجود سختیش... با وجود اینکه هفته اول تیر گذشت و حساب خالیه...

ولی میرم و قلبا راضیم که اونجا جایی واسم هست...

قبلا خیلی حرص میخوردم از اینکه کم و دیر حقوق میریزن

الان میگم من که نیاز ندارم اونا هر اول برج حقوق بریزن کرایه خونه ام که عقب نیوفتاده خداروشکر بدهی به کسی ندارم

اینقدرم حساب گر هستم که نمیذارم آخر ماه شه حسابم خالی شه دارم اونقدر که برسه و مگه میخوام چیکار کنم

حتی سر اینکه سپه اینجوری شد اگر حرص پول می زدم همه روزم خراب میشد

گفتم پول برای رفاهه برده پول که نیستی

کم و زیاد هرچقدر استفاده کنی میشه برکت و واست سود داره

اونی که میمونه سهم بقیه میشه...

ولی من سر اینکه جنگ شد ... صد دفعه به خودم گفتم شاید آخرین بار باشه یه تماس بگیرم... واسه آخرین بار... خوشحالم که جلوی خودم رو گرفتم... راضیم که نذاشتم احساساتم مثل هر سری گند بزنه به همه هیکل و روح و روان و جسم و روال زندگیم...

و خب بسیار بسیار سخت بود ببینم که توی این شرایط میتونستن ازم بی خبر بمونن...

به درک!

*توی همین شرایط دکتر حسابی رو کردم الگو

و گفتم زبان فرانسوی که چند روز قبل از مرگ فایده ای نداشت.... ولی حتی روی تخت بیمارستان خونده شد...

چرا من درسم رو نخونم...؟!

اگر کسی دیگه نخواد بهم بگه خودخواهم....من اندازه خودم خیلی سختی کشیدم و غصه خوردم... امیدوار نیستم که یه روزی معجزه بشه من هرجا رو که به امید جای بهتری ترک کردم واسم شروع یه ماجرای پر حادثه دیگه بوده... آسمون من همیشه همین رنگی بوده جایی واسه فرار به امید دنیای بهتر نداشتم ولی... امیدوارم که شاید یه روزی بتونم حال بهتری برای خودم بسازم...

حتی تلاش هام رو بی نتیجه دیدم.... فقط از رشد روحی خودم برای کنترل اوضاع و حفظ بیشتر آرامشم راضیم...