امروز یه شام غریبان کوچیک گرفتم واسه خودم...
دو شب پیش یه سوسک بزرگ و بالدار رفت زیر تخت و من گفتم مگه تا صبح من خوابم میبره:/
گیر کرد توی کارتن کفش منم انداختمش بیرون و رفت پی کارش خداروشکر....
از همون صبح نشستم پاک کردن گوشی و لفت دادن از گروه های بی فایده و حذف کردنشون و بعد افتادن به جون تخت و کمد و میز و هرچی که جلو چشمم میومد...
کلی کتاب جمع کردم که رد کنم بره...
چند تا لباس و شلوار پاره و قدیمی رو انداختم رخت شویی که تمیز شن برای گردگیری ...
شلواری که باهاش رفته بودم توی گل .... همون شبی که اون اومده بود مثلا وسیله هارو بده...
جزوه هارو جمع کردم که شروع کنم واسه ارشد خوندن...اگر خدا بخواد...
توفیق اجباری که کارم سبک تر بشه بهم مسئولیت ندن که بشینم درس بخونم...
چند دفعه چشم هام پر و خالی شد ولی اشک نریختم...
اینقدر سعی کردم بی تفاوت باشم احساساتم رو حس نمی کنم فقط متوجه میشم وقتی میخوام حذف کنم و مرتب کنم و وسیله هارو از دور خودم بردارم یعنی از درون کلافه و ناراحتم!
نمیخوام خیلی دورم رو با منبع شلوغ کنم همین جزوه های پارسه رو دارم میخوام بخونم وقت داشتم چند تا دیگه میگیرم میخونم و تست میزنم... ان شاء الله
خیلی زحمت کشیدم واسه زندگیم...دستم درد نکنه...:)
میدونم اون چیزی که میخواستم نشد ولی خب من کم نذاشتم تلاشم رو کردم...
داشتم به مریم میگفتم اینی که من تقریبا هر شب گریه می کنم و اون میاد میگه طبق معمول مشغولی.... شاید واسه اونا گریه کردن من عادی شده باشه ولی من درد هام و ناراحتی هام واسم عادی نشده که براشون گریه می کنم!
توی ذهنش موند...لحظه آخر که میخواست بره گفت غمت کم ... غصه نخوری...
حقیقتا باید الان خواب باشم چون امروز صبح کار دارم تا شب و شدیدا مشغولم...خداروشکر
اما خب خوابم نمی بره و ذهنم درگیر اون کتاب ریاضی عمومی هست که نمیدونم دقیقا کجا گذاشتمش...هوف!
ریاضی هم قشنگه...اقتصاد و روانشناسی هم قشنگه...
نمیدونم با خودم که شتر گاو پلنگی هستم چیکار کنم....ریاضی چه ربطش به روانشناسی دختر:)
کاش یه چیزی رو بیشتر دوست نمیداشتی...
از هرچیزی که نوکی میزنم و خیلی چیز ها واسم جذابه!
نمیتونم روی یه مسئله عمیق شم....
مثلا شیمی قشنگه ولی شیمی محض اصلا جذاب نیست واسم!
همش شیمی بخونی!
همش از یه سوسک شروع شد...دیدم چقدر زیر تخت خاک گرفته و بعد دیگه همه جارو نشستم تمیز کردن....!
عادت کردم به کار کردن...نمیدونم خوشحال باشم یا چی...این دو روز احساس بی فایده بودن کردم....احساس بیکاری زیاد!
میگفت هر کاری رو شروع کنی الان ۲۰ تومن درآمدش هست... نمیدونم منظورش چی بود...کاش بیشتر توضیح می داد...
من نتونستم از یه شغل ماهانه ۲۰ تومن درآمد داشته باشم!
*همین چند دقیقه پیش ۴:۲۷ یه پسری توی اینستا بود تقریبا همسن من که تغییر جنسیت داده بود...خداروشکر میکنم که حداقل این یکی چالش رو توی زندگیم ندارم و از جنسیتم راضیم!
فکر کن در کنار اینهمه بدبختی که آدم داره توی زندگیش توی جسم واقعیشم نباشه...
خیلی سخته... هم تحملش و هم تغییر دادنش....تهشم اونجوری که باید باشه نمیشه...مثال هم نیاز نیست همه میدونن...
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و هفتم تیر ۱۴۰۳ ساعت ۳:۳۰ ق.ظ توسط آسمان
|