تصمیم

من یه وقتی یه کسی رو خیلی دوست داشتم...

الان دارم کم کم اینو قبول می کنم که هیچ دوست داشتنی وجود نداشته و فکر می کنم با تجربه الانم و اتفاقاتی که رخ داده میتونم انتخاب بسیار آگاهانه تری داشته باشم...

و میدونم اگر واقعا کسی اون بیرون باشه که دوستم داشته باشه میتونم اون رو خیلی خیلی بیشتر دوست داشته باشم ...

به این خاطر که من الان یه فرد آسیب دیده هستم و محتاط ترم و قطعا اونی که بپذیرمش باید خیلی صبور تر و محترم تر و با گذشت تر باشه...

و هم اینکه اونموقع من هیچ کم و کاستی نداشتم هیچ تیرگی و گذشته خرابی نداشتم و اگر کسی من الان رو دوست داشته باشه خیلی بالاتر از کسیه که دوران بی نقص بودن من رو داشته ...

یکم سخته کنار اومدن با شرایط الان ولی خب خیلی مهم نیست.

من به هر صورت اهداف زیادی دارم و این مورد بین اون موارد گمه...

این فرصت رو به خودم نمیدم که از کسی خوشم بیاد تجربه ثابت کرده انتخاب های من بنجلن!

ولی اجازه میدم کسی دوستم داشته باشه...‌

من شرایطم سخته... باید کلا بهش فکر نکنم...چون هم خودم علاقه زیادی ندارم هم رفتار های خاص خودم رو دارم.

ولی خب بازم خوبه از قبل بهش فکر کرده باشم...که میخوام راجع به این بخش از زندگیم چه تصمیمی بگیرم.

بیکاری زیاد!

امروز یه شام غریبان کوچیک گرفتم واسه خودم...

دو شب پیش یه سوسک بزرگ و بالدار رفت زیر تخت و من گفتم مگه تا صبح من خوابم میبره:/

گیر کرد توی کارتن کفش منم انداختمش بیرون و رفت پی کارش خداروشکر....

از همون صبح نشستم پاک کردن گوشی و لفت دادن از گروه های بی فایده و حذف کردنشون و بعد افتادن به جون تخت و کمد و میز و هرچی که جلو چشمم میومد...

کلی کتاب جمع کردم که رد کنم بره...

چند تا لباس و شلوار پاره و قدیمی رو انداختم رخت شویی که تمیز شن برای گردگیری ...

شلواری که باهاش رفته بودم توی گل .... همون شبی که اون اومده بود مثلا وسیله هارو بده...

جزوه هارو جمع کردم که شروع کنم واسه ارشد خوندن...اگر خدا بخواد...

توفیق اجباری که کارم سبک تر بشه بهم مسئولیت ندن که بشینم درس بخونم...

چند دفعه چشم هام پر و خالی شد ولی اشک نریختم...

اینقدر سعی کردم بی تفاوت باشم احساساتم رو حس نمی کنم فقط متوجه میشم وقتی میخوام حذف کنم و مرتب کنم و وسیله هارو از دور خودم بردارم یعنی از درون کلافه و ناراحتم!

نمیخوام خیلی دورم رو با منبع شلوغ کنم همین جزوه های پارسه رو دارم میخوام بخونم وقت داشتم چند تا دیگه میگیرم میخونم و تست میزنم... ان شاء الله

خیلی زحمت کشیدم واسه زندگیم...دستم درد نکنه...:)

میدونم اون چیزی که میخواستم نشد ولی خب من کم نذاشتم تلاشم رو کردم...

داشتم به مریم میگفتم اینی که من تقریبا هر شب گریه می کنم و اون میاد میگه طبق معمول مشغولی.... شاید واسه اونا گریه کردن من عادی شده باشه ولی من درد هام و ناراحتی هام واسم عادی نشده که براشون گریه می کنم!

توی ذهنش موند...لحظه آخر که میخواست بره گفت غمت کم ... غصه نخوری...

حقیقتا باید الان خواب باشم چون امروز صبح کار دارم تا شب و شدیدا مشغولم...خداروشکر

اما خب خوابم نمی بره و ذهنم درگیر اون کتاب ریاضی عمومی هست که نمیدونم دقیقا کجا گذاشتمش...هوف!

ریاضی هم قشنگه...اقتصاد و روانشناسی هم قشنگه...

نمیدونم با خودم که شتر گاو پلنگی هستم چیکار کنم....ریاضی چه ربطش به روانشناسی دختر:)

کاش یه چیزی رو بیشتر دوست نمیداشتی...

از هرچیزی که نوکی میزنم و خیلی چیز ها واسم جذابه!

نمیتونم روی یه مسئله عمیق شم....

مثلا شیمی قشنگه ولی شیمی محض اصلا جذاب نیست واسم!

همش شیمی بخونی!

همش از یه سوسک شروع شد...دیدم چقدر زیر تخت خاک گرفته و بعد دیگه همه جارو نشستم تمیز کردن....!

عادت کردم به کار کردن...نمیدونم خوشحال باشم یا چی...این دو روز احساس بی فایده بودن کردم....احساس بیکاری زیاد!

میگفت هر کاری رو شروع کنی الان ۲۰ تومن درآمدش هست... نمیدونم منظورش چی بود...کاش بیشتر توضیح می داد...

من نتونستم از یه شغل ماهانه ۲۰ تومن درآمد داشته باشم!

*همین چند دقیقه پیش ۴:۲۷ یه پسری توی اینستا بود تقریبا همسن من که تغییر جنسیت داده بود...خداروشکر میکنم که حداقل این یکی چالش رو توی زندگیم ندارم و از جنسیتم راضیم!

فکر کن در کنار اینهمه بدبختی که آدم داره توی زندگیش توی جسم واقعیشم نباشه...

خیلی سخته... هم تحملش و هم تغییر دادنش....تهشم اونجوری که باید باشه نمیشه...مثال هم نیاز نیست همه میدونن...

جون سخت!

*رفتم دیدمش...

همون لحظه اول دستش رو آورد جلو و گفتم من دست نمیدم!

خیلی بدش اومد گفت سخت نگیر!بعد گفت چه اعتقادیه داری اعتقاد چیه؟پس معاشرت یعنی چی این‌ که فقط حرف بزنیم؟!

و میشه گفت همون دقیقه اول ول کردم رفتم!

مرتیکه فکر کرده بود چه خبره!

امسال پسر مزخرف زیاد می بینم...به وفور...

*تعطیلی امروز فرصت خوبی بود که بخوابم!اطرافم رو مرتب کنم،لباس و کفش و وسایلام رو بشورم و یکمم سریال دیدم که حوصله ام نکشید دیگه ولش کردم در حد نیمساعت...

ملافه گرفتن و جارو کردن و حتی بازی....

کلی کار دیگه هم برای انجام دادن دارم....

کتاب بخونم،موهامو بشورم و میز رو مرتب کنم و کیس رو بیرون بکشم و بشینم زبان کار کنم و شاید خواستم یکم ورزش هم توی برنامه ام داشته باشم...

خداروشکر

هیچی هیچوقت عادی نشده...

همه چیزایی که قبلا نعمت بوده الانم هست و به چشمم میاد...

*خیلی جون سختم!خیلی...

میتونم از زندگی کردن بیزار باشم و با این حال مثل یه آدم معمولی کار های روزمره رو در صلح و آرامش انجام بدم...:)

اینکه تا کجا دوام میارم و کی ورق برمیگرده رو نمیدونم...

شماره تلفن

امروز یه نفر با خواهش و التماس شماره تلفن ازم گرفته

حالا ول نمیکنه همش داره پیام میده

حقیقتا من آدم ارتباط نیستم

حوصله ندارم اینهمه چت کنم با یه نفر و بیهوده...

هیچ کششی بهش ندارم

هیچی

حوصله کسی رو ندارم...

اونی که باید پیام میداد چند ساعت پیش خیلی راحت و بی تفاوت رفت...

مرگ و عدم

بالاخره امتحانات تموم شد.

خوب یا بد از جلسه امتحان اومدم بیرون و تموم....

از امروز رفت تا حدود ۴ ماه یا هیچوقت دیگه....

خب امیدوارم هیچوقت دیگه باشه و من برای همیشه برم‌‌‌‌...

چرا فکر می کردم مهمه برای کسی؟احساسی که در درون نگهداشته بشه و واکنشی نداشته باشه کم کم خاموش میشه ...

حقش یه سیلی آبدار بود ولی خب... تموم شد...

حیف وقت حیف باور حیف احساس...هرچی دور تر بهتر...

دیگه لازم نیست تحمل کنی چیزی رو...

من میدونم میتونست بیاد

میتونست بگه

میتونست حتی همین الانم واکنشی نشون بده

ولی به درک

خودش گفت همیشه من همه کارارو انجام دادم

وقتشه خودم رو بکشم کنار و همه چیز رو رها کنم و بذارم زندگی سیستم طبیعی خودش رو ببره جلو...

مرگ بسیار نزدیکه...

حال خوب

*امروز اگر بشه میخوام برم بگم واسه تابستون بهم واحد بدن...

این یکماه واسه خودم کلاس بتراشم و بتونم یکم از اون کار اجباری رو جیم بزنم!

۴ جلسه مگه بیشتره با یه امتحانیش...

و همینطور کارورزی....حالا اونم ندادن مهم نیست به هر صورت من گرفتمش...شاید اشتباه کردم نمی دونم...ولی بدم نیست که زودتر برم و فرصت بیشتر داشته باشم که بشینم بخونم واسه ارشد...

عجب سال شلوغ ولی با برکتی شد...

شکر...

*عکسش رو می بینم....از خودم می پرسم دلیلی واسه خواستنش وجود داره؟نه

کاری هست که این چند مدته نکرده باشه و چیزی مونده که باهاش آزارت نداده باشه؟نه

حتی یه درصد شبیه چیزی که فکر می کردی تعهد و صداقت و وفاداری و .... داشت؟نه

فقط وقتم رو گرفت...وقت ارزشمندم رو گرفت و هرچی دورتر باشه شرش کمتره...

هیچکس مثل من باهاش کنار نمی اومد اینو خودشم میدونه...همه میدونن...

*برم ببینم کار های مقاله چجوری پیش میره...

*سر فرصت با دکتر حرف میزنم که جامو عوض کنه‌‌‌...حقوقم رو بیشتر کنه و بتونم توی فیلد کاری مورد علاقه ام باشم‌‌‌‌...

*یه مقداری خسته شدم، ریکاری بدون هزینه یه چند! ست بازی وارکرفت:))))

یکم پیاده روی سر صبح...

خواب عمیق!

و دیدن شاید آواتار آنگ یا آب پریا نوستالژی:)

و شاید خوندن کتاب گامبی وزیر

مرتب کردن وسایل ها...

*بذار فقط امتحاناتم تموم بشه

میرم همه جا سرک می کشم ببینم چی کجا دارن....

*امروز باید لیست کلاس های آموزشی درون شهر رو هم نگاه کنم اونی که بهم میخوره رو ثبت نام کنم....البته اگر رایگان باشه چون باید واسه مهر تا دی پس انداز داشته باشم....

واقعیت!

امروز میگفت یعنی این چهار پنج روزه نیستی؟

گفتم دو هفته است که دیگه نیستم.

گفت پس یعنی بهت حقوق نمیدن؟

گفتم چرا باید بهم حقوق بدن وقتی کار نمی کنم؟

گفت یعنی جمعه ها روی سر منی؟دیوونه میشی اینجا!

گفتم نگران نباش من واسه خودم جا جور میکنم نمی مونم اینجا!

الانم همش چرت و پرت میگم...من با خودم و تصمیمم واسه آینده ام کنار اومدم...

سخت بود ولی شد...

چیزی خارج از حیطه توانمندی من نبود کامل به خودم ربط داشت...

برای اون حقوق کم کار نمی کردم برای فرار بود...وگرنه کی حاضر میشه مثل اسکول ها اونهمه ساعت طولانی بره کار کنه‌.

از یه طرف کجا میری از یه طرف چرا اینجایی!

اینقدر دقیق و خوب برام جا افتاد که من آدم رابطه نیستم که هر کسی دیگه بود فکر می کردم میتونم به خودم یا کسی دیگه یه فرصت دوباره ای هم بدم!

واقعیت

این هفته ای که گذشت شب آسوده نداشتم...

پر کار ترین و پر استرس ترین هفته چند وقت اخیر بود...

۱.صادقانه اینقدر مصاحبه رو خراب کردم و بد جواب دادم با توجه به رقبا که خیلی امیدی ندارم...در واقع نباید داشته باشم...

خانمه فقط شماره ام رو گرفت گفت واست خواستگار بیارم!:)))))

۲‌.درسته من تلاش کردم ولی امتحانم رو خوب ندادم نباید انتظار نمره خوب داشته باشم، تقلبم که نمی کنم اونا همه نمره هاشون خوبه ولی من:)

۳‌.بعد از گذشت ۶_۷ ماه قرار نیست اتفاق خاصی بیوفته ولی حتی اگر بر فرض مثال بیوفته...یادم نمیره چه حرف هایی زد...خرم از پل بگذره! چه خواسته هایی ازم داشت و اینکه به همه گفت من بودم که گیر اون بودم و اون بی گناه بوده!

دروغگویی....همینکه بتونم بیخیال شم خودش خوبه...کسب که اون حرف هارو زده لیاقت هیچی رو نداره....هیچی...

۴‌.این واقعیت که من دیگه شغل سابقم رو ندارم و حداقل الان نمیتونم داشته باشم و بعد از یه هفته عدم حضور معلوم نیست چی بشه...

اینها واقعیت هایی هستن که باید بپذیرمشون و خودم رو عذاب ندم و الکی امیدوار نشم....:)

رفتن...

یه هفته پرکار و سرنوشت ساز رو در پیش دارم...

جمعه همه شماره های اضافی رو از گوشیم پاک کردم...عقل و منطقم میگه راه و مسیر درستی نبود که من پیش گرفتم و نتیجه ای هم نداره...پس بهتره بپذیرم ..میشد این اتفاق خیلی زودتر بیوفته...

کنار گذاشتمش...و فکر می کنم تا چند سال آینده حدودا ۴_۵ سال دیگه در بهترین حالت من توی شرایط دیگه ای هستم...

خیلی طول کشید حدودا ۶ ماه زمان برد تا من بتونم تصمیم بگیرم و دل بکنم...

دلم این تغییر رو میخواد... این رفتن رو میخوام...

ان شاء الله که خیر باشه برام

سرمایه!

توی نظرات میگید چرا مدیریت رو قبول نکردم و حیف بوده...

مدیریت جایی که من میدونم حمالی خالصه

ساعت کار زیاد و بدون انعطاف و ساعتی ۲۵ هزار تومان به هر عنوانی حتی به عنوان مدیر فحشه!

اما از طرفی دیگه من برنامه ریزی کردم واسه رفتن...

و در کنارش میخوام برای ارشد زمان بذارم...

واسه مدیریت و استرس هاش وقت نداشتم واقعا...

حسن یا عیب اینه که من همزمان با هم دارم چندین تا مورد رو هندل میکنم....

کار می کنم درس میخونم به ارشد فکر می کنم و به غیر از آشپزی که اونو دیگه واقعا نمیرسم وگرنه انجام میدادم بقیه کار های زندگیم رو انجام میدم...

تا ۶_۷ ماه پیش کنار همه این چیز هایی که گفتم یه رابطه و جنگ روانش رو هم داشتم...

یعنی اینقدر حجم کاریش در برابر هزینه ای که پرداخت میشه کمه که حتی من پول دوست هم ترجیح میدم خونه بخوابم تا اینکه برم سرکار اینجوری...

هرچند اگر همچین روحیه ای نداشتم این چیز ها حاصل نمیشد....نمیگفتم چون درس دارم دیگه کار نمی کنم نمی رسم...این بهونه هارو نداریم واقعا...در واقع هرچی دارم از همین کار دارم ولی بازم در مقابل حقوق کم و ساعت کاری بالاش و استرسش واقعا اذیتم....بازم شکر که هست...که نمیذاره فکر و خیال کنم...

من به این نتیجه رسیدم که واقعا پرخاشگرم...

علتشم واقعا نمیدونم....همه چیز از همون ۱۷_۱۸ سالگیم شروع شد از زمان کنکورم... و تا الان هنوز که هنوزه پرخاشگرم...

این اصلا خوب نیست...من سریع عصبانی میشم... وقتی چیزی مطابق میلم نباشه زود واکنش میدم...

تحملم اومده پایین‌‌‌‌...

حتی حوصله شلوغی اطرافم رو ندارم سریع میریزم دور...

مثلا امروز گفتم یه کفه بگیرم برای کفشه شاید درست شد....چند لحظه بعد گفتم چیزی که خراب هست خرابه دیگه هی وصله پینه اش نزن هزینه الکی نکن بریز دور...

با چی کنار میای؟

با وجود اینکه میدونم ممکنه توی این ۶_۷ ماه پیش رو توی تنگنای مالی قرار بگیرم ولی همچنان روی بحث مالی دارم بی توجهی میکنم....

یعنی احتمالا نصف سال حقوق نداشته باشم و بعدم تقریبا یک سوم بشه درآمدم..‌‌.

و توی شهر خودمم نباشم.....

ریسک بزرگیه برای من...ولی به خاطر این علاقه زیادم میخوام دنبالش کنم....شاید بهم سخت بگذره

حتی همین امروز که ۱۰ تومن توی حسابم نبود بخوام کارت با کارت کنم متوجهش شدم....

ولی بازم این مسیریه که من ۶ سال واسش دست و پا زدم...

اینکه توی اون خراب شده جا گرفتم دلیل نمیشه با اون حقوق و با اون ساعت کاری بالا کنار بیام....

میخوام رشد کنم...و به اصلم نزدیک تر شم...

زحمت داره اینا...ولی شدنیه...ان شاء الله

باید این دو سه ماه تابستون تا میتونم توی هزینه هام مراقبت کنم و کمشون کنم تا بتونم یه چیزی جمع کنم واسه تا آخر سال که ممکنه دستم تنگ بشه....

هم هزینه دانشگاه رو دارم هم تهیه منابع ...

باید ساعت کاریم رو ببرم بالا و همون دوتا مورد رو حفظشون کنم و براشون زحمت بکشم....

و تا میتونم بخونم ...

روی پرخاشگریم هم کار کنم...کمتر عصبانی شم...

بخشش!

من شخصیت حساس و زودرنجی دارم ولی این شکلی نیستم گه کینه بگیرم و بذارم بمونه...تهش اینه که میگذرم از طرف و میذارمش کنار.... ولی قطعا وقتی میگم کسی رو نمی تونم ببخشم یعنی طرف بدی رو در حقم تموم کرده...

حدادی رو هیچوقت نمی بخشم...شیدارو هیچوقت نمی بخشم...

هیچوقت...

یه تیکه هایی از وجود من تا ابد مردن!

اون حس خلاء موندگاره و چون آزارشون حاصل مداوم داره قابل بخشیدن نیستن....

ولی نخواست...

پارسال توی عید غدیر آخرین باری بود که رفتم سر شیفت...

میدونی چیزی که من الان بهش رسیدم جایی هست که اون آدم ها نشستن و نامه صادر میکنن...لبخند میزنن ولی به ضررت کار می کنن...و تظاهر می کنن بهت لطف کردن و وادارت میکنن واسشون بیشتر کار کنی...

اونقدر ناراحت و دلشکسته شده بودم و خستگی به تنم مونده بود که دیگه نرفتم...

به زور اون خبر و به خوشی بعد از یکسال دوری طلبید...:)چقدر یه روح میتونه بزرگ باشه....

اوایل سال استاد پژمان گفت همین مسیرت رو ادامه بده...نتیجه داد:)

همه اون ناراحتی کشیدن هارو درست و دقیق یادمه...

موندن شاید برای کارم بهتر باشه ولی برای دلم قطعا دوست دارم برم...

اسدی هم خیلی هوامو داشت...

عسل هم میاد میگه مواردی که وجود دارن چی هستن...

حتی هاشمی هم تا اینجا تا وقتی به ضرر خودش نشه کاری به کسی نداره و این هم خوبه...

امروز عصر داشتم فکر می کردم میشد...ولی نخواست...چه غم انگیز...

دست خط

همیشه دوست داشتم خوش خط باشم ولی همیشه هم بی حوصله بودم و میخواستم زود نوشتنم تموم شه...

خداروشکر تقریبا اکثر مواقعی که مینوشتم چیزی عقب نیوفتادم...

چندین بار بهم گفت اینقدر نامه ای که نوشتی قشنگ و خوش خط بود که فکر کردن مسئول کل نوشته:)گفتن خوبه نامه هم داری فقط تماس تاییدیه رو بگیرید نامه مهر شده رو میدم بهتون:)))))

چقدر خط میتونه تاثیر داشته باشه واقعا....

حتی عسل هم گفت...

عسل هم بهم خبر میداد...

به غیر از دست خط از بقیه چیز ها هم رضایت نسبی رو داشتم خداروشکر...:)

تاریخ قشنگ

چهارشنبه ۳۰ خرداد چیزی که ۶ سال منتظرش بودم رو روی صفحه دیدم....صبحش حالم مثل اکثر مواقع خوب نبود..میدونستم داره اتفاقی پیش میاد که غمگینم میکنه...

شب ولی یه روی دیگه از زندگی رو دیدم...چیزی که به اندازه ۶ سال براش رویا بافی ‌کرده بودم.

باورم نشده بود هنوزم باور نکردم...

پنجشنبه مدیرم کلی راهنماییم کرد ... رو جمعه خیلی پر کار بود...با این وجود و با وجود اینکه خیلی کم خونده بودم شنبه صبح امتحانم رو خوب گذروندم خداروشکر.

جمعه پر از ماشین عروس بود، نزدیک محرمه خیلی ها دارن قبلش مراسم هاشون رو میگیرن...جمعه این خیلی به چشم میومد...

امروز رفتم حرم....نشستم...دعا کردم...خیلی وقت بود نرفته بودم...

خداروشکر یه روزنه امیدی هست و یه تلاش برای نتیجه اینهمه انتظار....