تغییر مثبت یا حرکت به سمت تغییر

غالبا حسود نیستم ولی پیشرفت بقیه هم خیلی خوشحالم نمیکرد چند مدتی هست که در عین حالی که مثل قدیم توی پاسخگویی به بقیه دیر نمیکنم و سریع جواب میدم ولی عمیقا باهاشون فاصله گرفتم و وقتی موفقیتی داشته باشن خوشحالم هم میکنه!

خیلی راضیم از این شخصیت جدیدی که موفقیت بقیه رو میبینه و میتونه موفقیتشون رو ببینه و خوشحال باشه...

اما از طرف دیگه هم بیشتر از قبل نتونستن ها و نشدن های زندگیم ناراحتم میکنه.

اون شب با خودم خیلی حرف زدم تا آروم شم گفتم بقیه هم تلاش کردن و اونا هم حق دارن موفق شن هرکسی اندازه تلاشش نتیجه میگیره و اونا هم دوست دارن که میرن...

در کنارش کلی با خودم گفتم سلامتیت باشه بقیه چیز ها هم جور میشه...

گفتم میرم برای دوشنبه مصاحبه اگر پذیرفته شدم به فکرش میوفتم اگر نشدم میذارمش کنار...

دوشنبه بود...سه شنبه هم بود

چهارشنبه ظهر همو دیدیم...بهش گفتم اگر امسال خیالم راحت شد از بابت کارم جدی تر میشیم...

اگر نشد سال دیگه...

با اعتراض گفت سال دیگه هم میخوای واسش زمان بذاری؟

این هفته میره کربلا

اگر واقعا جدی تر شدیم میتونم بعدا ادعا کنم که وقتی کسی که مناسبت باشه رو ببینی متوجه میشی که عیب هایی که روی خودت میذاری به چشمش نمیان...

امروز داشتم فکر می کردم من شاید قبل از اون صرف خوش اومدن از چند نفر خوشم اومده بوده ولی قطعا وفادارم و این خیالم رو راحت میکنه.

تقصیر خدا نیست که همت من کمه...

اینکه حرف میزنم و خواسته ام رو بیان میکنم خوبه...دو سه ساله که خیلی بهم کمک کرده چه توی باز کردن حساب....چه توی کار اون روزی که شروع کردم توضیح دادن چه امروز شماره هارو گرفتن و چه ابراز علاقه ام به کسی که دوستش دارم...

خرداد پارسال خیلی ناراحت شده بودم...دیروز کنارم داشتمش و قلبا ته دلم به این باور دارم که تا الان هرچی خواستم و به صلاحم بوده واسم شده...

ولی یه چیزی که گیر توشه همین موردی هست که همه زندگی کاری و عاطفی و ورزشی و کل ابعاد زندگیم رو درگیر خودش کرده...

امید دارم امسال یا سال دیگه بدستش بیارم....یا دلم رضا بده که از خیرش بگذرم...

میخوام اگر وقتی بیرونم اذان میگن نمازم رو با جماعت بخونم...

هرچند که به این مردم نماز خون بد دلم ولی از اونجایی که از نماز خوندن و ادعیه فاصله گرفتم و سختمه بهش برگردم نیاز دارم که خودم رو در معرضش قرار بدم....

واقعیت اینه که من فقط امید دارم...:)

وقتی یادم میوفته چقدر سختی کشیدم و نتیجه رضایت بخشی نداشت بازم ته دلم خالی میشه اشکم در میاد...

دوست دارم موثر و تاثیر گذار باشم...

تا وقتی برای خواسته هات تلاش می کنی....

امشب برای چندمین بار طعم تلخ شکست رو تجربه کردم...

شکستی که نیمه است ولی من اینقدر این مسیر رو رفتم که میدونم تهش چیه....

یه جور دیگه بهش نگاه کردم...

جور دیگه میخوام باهاش کنار بیام...

اما دلیل نمیشه قلبم پر از درد نباشه...

تا الان پای سیستم بودم....

به امید اینکه یکم آروم شم....

بهترم...

به این مرحله عادت ندارم....

این هفته برای من پر از اتفاقات ناخوشایند بود

متوجه شدم ردیف دندون هام خرابه و همشون ترمیم میخوان

باید دندون عقل رو بکشم

کم کاری تیروئید دارم

و چشم هامم که ضعیف هست مثل همه این چند سال

دارم از درون متلاشی میشم و این در حالیه که بعد از اینهمه تحمل کردن و ضربه خوردن هنوز نتونستم....

نتونستم اون چیزی که میخوام باشم....

نا امیدم...

زندگی نزیسته زیادی دارم و تنها لذتم غذا خوردن بود...

تعطیلات!

دیشب عقاید کتاب یک دلقک رو شروع کردم....

دوست ندارم وقتم به بطالت بگذره...

دوست دارم مفید باشم...یکم زیادی دورم شلوغه و از کارام عقب افتادم....

تا اطلاع ثانوی نباید مسئولیت بگیرم و یا اینکه باید سعی کنم از روزم مفید تر استفاده کنم که بتونم برسونم خودم رو...

از اینکه کلی کار نصفه نیمه دارم بدم میاد...

*به شدت علاقمندم که این ماه کار جفتمون درست بشه...

دوستش دارم...

ولی از اونجایی که اون چیزی به خانواده اش نگفته منم نمیگم...

من که اشتباه کردم ولی هیچوقت یه پسر سن پایین رو دوست نداشته باشید!تا شرایطتون جور شه جیگر جفتتون خون میشه...

*من آرزو هام رو میخوام....

*از اونجایی که تنها تفریحم خوراکیه و هوا هم خیلی گرمه و برم بیرون سردرد میگیرم...

خودم رو کنترل میکنم و آخر برج خوراکی میخرم!

چون من معمولا از بازار رفتن خیلی خوشم نمیاد و خرید الکی کم دارم خوراکی خریدنم میشه خرید الکی که جلوی خودم رو نمیگیرم واسش...

و این ماه خرج دندون و محصولات پوستی و مانتو شلوار و بیمارستان و دانشگاه و .... به اندازه کافی کمر شکن بودن

شلوار مشکی هم باید بگیرم...

یکماه استراحت مطلق کردم!

وقتشه شروع کنم کار کردن....

تعطیلات بسه...!

زمان محدود

یه تصمیم اشتباه کورکورانه و طمع بقیه به آینده ات طبق تصورات خودشون....

گند میزنه به زندگیت...

قطعا اگر اونموقع عقل الانم رو داشتم یا می رفتم یه رشته دیگه...

یا سرسختانه مسیرم رو طبق توانمندی های خودم جلو می بردم...

خیلی خسته ام...

چه بشه چه نشه این خستگی رو نمی شوره ببره...

در تلاش برای حال خوبم تمرکز روی کارم و خوندن کتاب آخر شب که به چیز دیگه ای فکر نکنم...

با وجود هوای گرم بیرون رفتن و فعال بودن و کز نکردن کاریه که انجام دادم...

چند تا فیلم زبان اصلی هم نگاه کردم که به زبان برگردم...و کم کم شروع کنم جدی تر ادامه دادنش...

فعلا برای کار های دیگه فرصت نمیشه...