بحث!

امروز به حدی بحثمون بالا گرفت پارچه ای که باهاش داشتم سینک رو میشستم رو پرت کردم سمتش!

اونم یه سیلی خوابوند توی صورتم...

اصلا هم دردم نگرفت!

ولی واقعا تا شهریور صبر می کنم اگر نشد ۲۴ ساعته میرم سرکار و جدا میشم....

میره هیئت بچه همه چیش سر موقع و به جاست...

رایتلم همچنان مشکل داره!

از حجم کار خسته می باشم...

دلم میخواد انیمیشن ببینم...

و باید کتاب بخونم...

روز های گذشته!

از خواب بیدار میشم و میگم خداروشکر خواب بود!

چند روزه که اینجوریم....

در واقع جوری باهام رفتار میشه انگار مثل کنه چسبیدم بهشون...

حس خوشایندی نیست اما همین که آخر شب میگم دیگه چی به جز آدمها حالت رو بد کردن میگم هیچی حالم بهتر میشه...

باید نظم بیشتری به زندگیم بدم...

از اون خونه بر میگشتم و برام مهم نبود که توی دلشون جایی ندارم!

عملا دارم میرم به سمت و سویی که احترامی نداره....یه مرموزی که تهش هیچی نیست...

ترک شدن خیلی سخته....

ترجیح میدم ترک کنم ...قبل از اینکه ترک شم...

کلی برنامه دارم...صرفا برنامه هام رو انجام میدم....

یه مقدار از صرفا سود خواهی دور شدم....وقتی یه نفر یکاری برام میکنه که هزینه داره و میخواد به صرفه در بیاد واسم برای تشکر بیشتر رندش می کنم....

این رو از رحیمی یاد گرفتم....حس قشنگیه...

یا مثلا از فروشنده با وجدان و خوش اخلاق نزدیکم خرید میکنم....که چرخش بچرخه حتی اگر برم یه فروشگاه زنجیره ای بیشتر سود کنم....

بیشترم از خودم راضیم اینجوری....

سعی می کنم قضاوت نکنم...

یه جاهایی که داره بهم ظلم میشه خودم وارد عمل نمیشم پاسش میدم به بزرگتر از خودم و راضیم!هم موثر تره هم آروم ترم...

دلم میخواد کتاب های متفرقه بخونم....تصمیم گرفتم آخر شب ها رو به آرامش خودم و دور شدن از دنیای تلخ اختصاص بدم و کاری رو انجام بدم که دورم میکنه مثل کتاب خوندن....

من واقعا دوستش دارم‌...امروز از نگاه کردن بهش سیر نمیشدم...خصوصا وقتی نماز می خوند...نگاهش می کنم...

اما دست آخر تا لحظه آخر دوست داشتم بیاد...چون اون موقع ها بدون اینکه منو ببینه بر نمیگشت...

حتی اگر به قیمت بیدار کردنم باشه!که من اینو دوست داشتم...

خوابیدن فراریم میده از این شرایط ولی نمیشه خیلی خوابید...یه دفعه توی این چرخه باطل افتادم و نمیخوام که مجدد تکرار بشه...

اما به جدی شدن هم فکر نمیکنم چون بار ها بهش گفتم و دیگه نمیخوام بگم...

حسرتی که موقع دیدنشون سر کار دارم...پنهان شدنی نیست...

امیددارم روز من هم برسه...

بدون خستگی

میشه گفت مقدار قابل توجهی خسته ام...

هنوز سیمکارتم رو درست نکردن...بعد از گذشت ۴ ماه....

کار های روزانه به شدت سخت شدن....

از زبان و آموزش هایی که روشون سرمایه گذاری کردم عقب افتادم...

میشه گفت تازه یکم مراقبت از دندان هارو یاد گرفتم....

کلی کتاب دارم که یا میفروشمشون یا میریزم دور....دیگه تحملشون رو ندارم بعد از ۵چندین سال....

من برای یه مورد خوب بین ۹ تا مورد افتضاح کلی ذوق زده میشم پس مشکل از من نیست که اغلب اوقات حالم بده.

مشکل از شرایطه که دوست نداره راه بیاد...

تصمیم دارم برای ترم بعدی این ترمی که گذروندم رو مجدد بخونم یه سری نکات مهم رو مجدد بررسی کنم....

مشکل اینه که مغرور نیستی و خودت رو دست بالا نمیگیری و به کم قانعی...

امروز نذاشتن درست بخوابم....هی بیدارم کردن....بد خلق بودم...

کلی حرف شنیدم...به درک!

ولی کاش آخر این همه حرومی یه اتفاق مثبت بود....

یه خیال راحت...

یه لذت بدون نگرانی...بدون غم...

از یکسال قبل

دیروز آخرین امتحانم رو دادم

هرچند که هنوز امتحانات برای من تموم نشده و یه قرار کاری دارم!

اما خب رفتم دانشگاه و از اونجایی که تشریحی بود ۴ برگ بزرگ گذاشتن جلومون که من با افتخار سه صفحه و نیمش رو پر کردم و تحویل دادم!

از اونجایی که میدونستم استاد سخت گیری نیست و نمیگه اضافه نوشتی کم میکنم هرچی میدونستم نوشتم و کلا حس و حال جالبی بود برام....

هرچند که ساختمون اشتباهی رفته بودم و بعدش که متوجه شدم عجله ای رفتم ساختمون دوم و توی آسانسور به بنده خدایی قبل امتحانش روی دور مخ زدن بود...

اونم با کی!من که توی ظهر گرما در حالیکه دویده بودم و نفسم گرفته بود و هیچگونه آرایشی نداشتم ....هیچی...

و حالا اون چه تیپی داشت:)))))))

تو ذهن بعضی ها چی میگذره که حتی از یه نفر با همچین وضعیت داغونی که من باشم نمیگذرن:)))))

اون موردم هم خیلی معطلم کرد طبق معمول همیشه که میگم خیلی لفتش میده و منتظرم میذاره....

آخر شب بهش گفتم تا آخر امتحان که میشینی حقته باشه ولی چرا بعد که میای کلی لفتش میدی بطری آب کنی و بری دستشویی و هی وایسی الکی که میخوام با فلانی حرف بزنم و میگم خب صداش کن میگی حواسش نیست و ول کنم برم هم ناراحت میشی...

آخر شب بعد که در انتظار پاسخ دادنش خوابم برده چی جواب بده خوبه؟

جواب داد از اونموقع تا الان دستشویی نرفتم!

عملا حداقل تا سه ماه دیگه نمی بینمش و آخرین باری که همو دیدیم خیلی کشکی تموم شد...

عکس های فارغ التحصیلی مریم رو میبینم....از مرحله سوختن دلم برای خودم رد شدم و فقط داشتم به این فکر می ‌کردم که من حتی یه دوست صمیمی برای خودم نذاشتم...

علت خاصی هم نداره براشون وقت نذاشتم...

چون همیشه به عنوان یه بازنده دنبال راه نجات خودم بودم...

و هنوزم دارم دست و پا میزنم...

زندگی چیز لذت بخش خاصی که بگم به امید اون زنده هستم نداره.

خداروشکر اجباری هم برام نداره که بند دلم به اینجا باشه...

دانشجو ها میگفتن دلمون برای دانشگاه تنگ میشه وابسته اش شدیم!

در حالیکه من حالم ازش بهم میخوره...

وقتی میگفتم چرا دلتنگ میشید هیچ دلیل قانع کننده ای نداشتن...

شاید تنها برهه ای که دوست داشتم راهنماییم بود بقیه اش خیلی چنگی به دل نمی زد...

من مثل اونموقع نه موفقم نه راضی...

این بده!

ولی همینه که هست...

دیگه این روز ها بر نمیگرده....:)

و یه حسرت تمام نشدنی ادامه دار تا آخر دنبالمه...

خیلی هم بد نیست...

وابستگی نداشته باشی...

راهکار دیگه ای واسه آروم شدنم نبود....

چند مدت پیش روی خودم کار کردم که آدمهارو همونجوری که هستن قبول کنم و قبول کنم که یا دست خودشون نیست یا دلشون میخواد همین کثافتی که از نظر من هستن بمونن یا نه همین توی ذاتشون هست...

باهاش کنار اومدم و تاثیر مثبت توی رفتارم با اونها داشت..حتی طرز نگرشم نسبت بهشون...

و کم کم آرامشم هم بیشتر شد...حتی یه جاهایی واسم یه سود هایی هم داشتن....

دیروز کل روز من به فنا رفت....حتی امروزم....

دیدم داره اعصابم به باد فنا میره نشستم نوشتم چیا ناراحتم کرده....

رفتار زشت استاد،دهن لقیش جلوی جمع،شکایت کردن در حالیکه هیچ حقی نداشته،گیر دادن و حرف های ناراحت کننده اش و....

دیدم من روزانه بار ها و بارها از آدمها ناراحت میشم....

از رفتاراشون...

با همه کمبود هاشون با همه سنگ اندازی ها و آزار دادن هاشون...

و در حقیقت امر چیزی که برای هر کسی حتی من در اولویت هست خودمونیم!

نه بقیه!

اما من یه حریم هم دارم که به حقوق بقیه تعدی نکنم...

و سعی کنم دل کسی رو نرنجونم و دردسر واسه کسی ایجاد نکنم و نا امید نکنم...

این در حالیه که اگر شخص من ضرری از بابت کاراشون نبینم ناراحت نمیشم...

ولی امروز داشتم فکر میکنم قانون اینه که سفت و قرص و محکم باشی....

پررو باشی کم نیاری و اهمیت ندی چون سود و حتی پیشرفتی نداره...حتی اگر متضرر هم بشی....باز این اعصاب و روان و وقتت هست که صرف غصه خوردن میره اونا اگر میخواستن جور دیگه ای باشن از اول می بودن....

یه جاهایی باید سازگاری کنی...هرجا فرار کنی همش تهش میرسی به همین نقطه...

و حرفم رو هم میزنم...

اما کجا میشه انرژی گذاشت کجا میتونم ناراحت شم...؟!

زمانی که به عنوان یه انسان که قدرت اختیار داره روزم رو به بطالت و غصه خوردن و توقع از بقیه بگذرونم...

و وظایفم رو به درستی انجام ندم و از بقیه توقع کنم...

به بقیه بچسبم که کمکم کنن و فکر کنن خبریه!

اینا همیشه همین بودن...

اگر نسل قدیم با نسل جدید مشکل داره و منو هم میترسونه....

منم از همین نسلم...

اگرم نیستم خودم رو وفق میدم....

اگر نمیشه آدم هارودوست داشت....اگر نمیشه کنارشون آرامش داشت...

میشه خیلی نامحسوس ازشون فاصله گرفت و هیچی به حسابشون نیاورد...

و توقع نکرد...

درس خوندن؟!

هی میخوام نمرات رو تا ثبت تکمیلی نگاه نکنم اعصابم خرد نشه نمیشه.

منی که خوندم باید چند شم بعد اونی که حتی یه کلمه نمیخونه چند میشه...

واقعا میخوام نرم دیگه و مستقیم برم سرکار و تهش همینجوری بگذرونم حداقل کمتر ناراحت میشم میگم نخوندم نرفتم وقت نذاشتم دلش خواسته عشقی نمره داده.

گفتم هیچکاری نمی خوام بکنم....هیچکاری...‌امروزم به هیچکاری نکردن گذشت...

حرفش که برو دنبال کارت...چرا چسبیدی به من....

و حرف من....جایی رو ندارم برم....

غم انگیزه

برام مهم نیست چی بشه....

هفته دیگه میرم برای فرم ثبت نام...

تهش با استاد ها هماهنگ میشم ...

باید وسایل های اضافی رو بریزم دور....

باید جمع کنم برم...چه بشه چه نشه باید برم...

الان تنها چیزی که بهش امید بستم درس خوندنه...و ازش نا امید شدم وقتی نمرات رو دیدم...

*میخوام باهاش به هم بزنم....هفته دیگه بهش میگم... چون سنش کمه...چون نمیتونه مستقل زندگی کنه....زیادی منطقیه...زیادی گیره...و من پسندم نیست دوست هم داشته باشه....و خسیسه....

خیلی منتظرم میذاره...

این غم انگیزه که فکر می کردی پناه خوبیه...

نمیخوام تخریبش کنم...چیزایی که خودش باهام اختلاف نظر داشت رو میگم....عقاید...مستقل نبودن...البته دوستش رو هم میگم...

صد البته دیگه وقتم رو پای رابطه ای تلف نمیکنم...

خصوصا که پیشقدم نمیشم...

علاقه ای ندارم که هر روز با کسی توی رابطه باشم.

به مقدار زیادی خسته ام و شاید اولین باره اینو میگم که میل به پیشرفت ندارم!

مسیری که تا الان براش دست و پا زدم زمانی خوب بود که امید داشتم نتیجه بده و واقعا زمانی میتونست خوب باشه که نتیجه بده...

تلاش بدون نتیجه و امید به نتیجه بدون داشتنش واقعا طمع به سرابه....

میخوام چیکار کنم؟

هیچی...زندگی....تا وقتی که بمیرم...

از اون روزی که گفتم درس خوندن چه خوبه سرکلاس رفتن عالیه و روابط سالم و اینا....

چند وقتی میگذره...

تحت فشار کاری و درسی و رابطه دارم له میشم...

این در حالیه که خودمم دارم خودم رو از درون میخورم....

عملا چیزی که هست اینه که من خیال راحتی ندارم...

درس خوندن چیزی بود که بهش چنگ زدم....نتیجه امروزش افتضاح بود...

اگر میتونستم زودتر شرایطم رو بپذیرم کمتر عذاب میکشیدم.

اگر از چیزی دست کشیدم....واقعا خسته شدم....نه روحی نه جسمی دیگه کشش نداشتم....

اینکه بدونی کی رها کنی هم خوبه....

اصرار الکی...

پذیرش هم خوبه...

۱۳ سال

یک هفته تا ۲۲ ام فرجه استراحت دارم.

حتی میخوام محل کارفرمای بد عنق هم نذارم...

واقعا دوست دارم همه چیو بذارم کنار دوست داشتم برنامه سفر بچینم توی دلم مونده بود که برم دریا...

حرفش رو زدم...

هوا شرجی بود و داشتن ماهی سرخ می کردن و مسخره ام کردن گفتن بیا اینم دریا...

ذوقم کور شد....

دوست داشتم کل تابستون برم یه جا کار....ولی خب مهر که بشه نمی تونم و طرف گفت نه...من تمام وقت میخوام....

هر موقع تکلیفت روشن شد که میتونی تمام وقت بیای یا نه بیا...

خودشم میگفت کار سختی نیست خوبه....

کار خوبی میکنه آدم بلاتکلیف نمیگیره...هرچند به ضرر منه ولی خب شیوه کاریش باید الگوی زندگیم شه...

منم میدونم خوبه اتفاقا چون خوبه میخوام ولی....متاسفانه با ساعت کاری کمتر راه نمیان...

خیلی خستمه...

نه صرفا به خاطر اینکه خیلی دور خودم رو با کار های مختلف شلوغ کردم نه اصلا...

به این خاطر که تا الان نتیجه ندادن :)

و به این خاطر که آدم های نا سپاسی دور خودم جمع کردم...

البته ذهنیم رو بهتر کردم آدم هارو همینجوری که هستن پذیرفتم حتی اگر مزخرف و اعصاب خرد کن و لول پایین هستن....پذیرفتم همینن دست خودشونم نیست...نه اینکه آدم های بدی باشن....

همین شکلی هستن....توقعی ندارم....

نتیجه برام گنگه ولی واضحه که از حال درونیم خبر دارم....

دیگه نمیکشم...

میخوام دور خودم رو خلوت کنم وسایل های اضافی رو یا ببخشم یا بفروشم...

هرچند خیلی چیزی ندارم ولی همونایی هم که دارم میخوام رد کنم بره....

دوست داشتم برم باشگاه...

دوست داشتم حیوون نگهدارم...

دوست داشتم مستقل شم...

امروز به خودم میگفتم کم زحمت نکشیدی...جمع و جور کن خودت رو...بشین پای کارات...

خیلی کار ها دوست داشتم..الانم دوست دارم ولی اونموقع دوست داشتن همراه بود با داشتنشون....

خیلی دورن ازم...

میخوام به خودم بیام و ببینم که چند سالمه...

برم واسه خودم بشینم یه گوشه بی دغدغه و بدون نگرانی....بدون آرزو ...بدون خواسته...بدون حسرت...

واسه تولدش کیک گرفتم...

اون

همو دیدیم گفت چرا از دیشب تا حالا جوابم رو نمیدی....

خودش فهمیده بود که میخوام ازش فاصله بگیرم ولی اصلا به این خاطر نبود که ازش خسته شده باشم و یا حوصله اش رو نداشته باشم...

واقعا فکر نمی کردم یکروز جواب ندادن اینهمه تخریبش کرده باشه....

من از قبل بهش گفتم میخوام یه مدت تو خودم باشم و کاری به کار کسی نداشته باشم....

ظهر من رو ول کرد بره رویارو ببینه،درکش نمیکنم...و با این مورد کنار نمیام...

میگفت تو هم باهام بیا!

عجیب!

*اگر تونستم این رابطه رو ادامه بدم ... میتونم بعدا ادعا کنم که من به عنوان یه دختر سیاستی نداشتم...

داستان هرکسی فرق داره هیچکدوم رو نمیشه با اون یکی سنجید...

امروز که گفت حوصله امو نداری به شدت غیرتی شدم...

الان هم خوش باش!

+الانم خوش باش چ اشکال داره؟

_الان دیگه نمیشه

اونموقع نصف سن الانم رو هم نداشتم

کلی آرزو داشتم

کلی با رویاهام حال می کردم

الان اون روزایی که واسشون رویا پردازی می کردم بدون اینکه اونجوری که میخواستم باشن تموم شدن

*امروز روی مود خوبی نیستم...از اون روز هاست که دوست دارم دور خودم رو خلوت کنم....:)

اماااااااا

حقوق ریختن!این خوبه.....این نکته مثبت امروزه!

درس

میگه حسودی میکنی

حتما یه چیزی واسه حسودی داشته.

من هر روز توی جاده ای که تصادف میشه و کشته میده دارم میرم و میام

جالبه که اون برای مسیری که خلوت هم هست این حرف هارو میزنه

هنوز روزی ۴ ساعت نرفته و بیاد که هفته ای ۳ ساعت واسش عذاب آور نباشه...اونم توی گرما با صندلی های بیخود....

اگر بعد از تعطیلات بخواد دبه در بیاره

تحملش نمیکنم

دو روز عمر اونم بخوام از این آشغال حرف بشنوم

مگه آدم چقدر میخواد زندگی کنه

گور بابای همشون.