وانمود
دیشب بهش پیام دادم و توضیح دادم که چرا نمیخوام ادامه بدم...
چیز هایی که به زور بهم هدیه داده بود رو گذاشتم توی پلاستیک یه گوشه ...
طبق معمول میترا هم توی مواقع حساس این شکلی پشت آدم رو خالی میکنه...
میدونستم قراره همونی که هی می گفت زود جوابش رو بده زود جوابش کن فرداش بیاد بهم بگه خودت میدونی و حیف بود و ....
اصرار کرد داری یه طرفه تصمیم میگیری و بیا صحبت کنیم و ...
منم هر عیب و ایرادی که می تونستم روی خودم بذارم گفتم...
و خودش زودتر خداحافظی کرد...
فرداش مامانش زنگ زد کلی صحبت کردن...
امروز انگار نه انگار که چیزی شده زنگ زد و حرف زد و ...
گویا گفته بودن که میخواد دوباره سه هفته دیگه واسه تولدم بیاد!
نمیدونم چرا اصرار داره من باشم...
*فقط هرچی بیشتر میگذره بیشتر میفهمم که اون هیچوقت دوستم نداشت...
فقط ترس توی چشماش که گفتم دعا میکنم کارایی که سر من آوردی سر دختر خودت بیاد!
*وقتی نمیتونه توی اون شرایط حساس حرفی بزنه و در دسترس باشه پس قرار نیست بقیه اشم بدونه!
*نه اینکه من بخوام پسر مردم رو اذیت کنم، به هیچ عنوان... فقط چیز هایی که اون از اول به من نگفته بود رو من واضخ و شفاف به این گفتم....
بهم گفت چقدر وقت داری واسه صحبت کردن گفتم ۱۰ دقیقه.... وقتی قطع کرد دیدم سر ۱۰ دقیقه حرف هاش رو جمع و جور کرده...
*استاد گفت فردا که میای... خوشم میاد استاد اینقدر حواس جمع باشه...
* به سختی کار می کنم...ولی وانمود می کنم همه چی خوبه...
*پس داشتی و برای من نمیذاشتی...
جمله ای که هر روز بهش می رسم!
من نمی جنگم برای چیزی یه تومن یه جا ۸۰۰ تومن یه جا دیگه برای ۳۰۰ !
وقتی پیگیره چرا بهش توجه نمیکنه وقتی دم به دقیقه گوشی دستشه ولی یه ظهر تا شب ....
سکوت می کنم و بی تفاوت میمونم که انرژیم رو برای خودم نگهدارم...حیف من که اونا بخوان خوره انرژی و توجه من بشن!