روز قشنگ....
الان نسبت به یک هفته پیش حال بهتری دارم...
وقتی توی چشم هاش نگاه می کردم خشم نداشتم، عجز بود ... بعد از بیشتر از ۱۰ ماه وقتی توی اون چشم ها نگاه می کردم دوستشون داشتم...
حتی همون روز هم بی لیاقتی خودش رو اثبات می کرد...با اون دوتا دختر دیگه...و رفتاراش...
همیشه و هر ثانیه بی لیاقتی خودش رو نشون میداد...
یادم افتاد می گفت اینا برای کسیه که بخواد من نمیخوام...
نمیدونم چه اتفاقی برای من افتاد که فکر کردم میتونم این شخص رو دوست داشته باشم...ولی ما از اول اشتباه بودیم...
من خودم خواستم یا همه چیز رو داشته باشم یا هیچی...
دیشب شخص جدید بهم گفت توی همین یکماه با عقلش بهم علاقه پیدا کرده...
و حرف های دیگه... که جمعش میشه جمله ی بالا
تقریبا تصمیمم رو گرفتم... اول از همه اولویت خودم و خواسته هامیم
یعنی امروز صبح میرم برای تکمیل ثبت نامم...
چون با بحثی که سرکار شد چشم امیدم از اونم قطع شد...
بعدش کسی که دارم باهاش آشنا میشم...
همیشه دوست داشتم اون کاری که دوست داشتم رو داشته باشم، و با کسی که خیلی دوستش دارم زندگی کنم...
خب باید بگم هیچی اونجوری که من دوست داشتم پیش نرفت
شاید همینجوری بهتر باشه...
دیگه به اینکه آینده چی پیش بیاد و چی بشه فکر نمی کنم
به اندازه کافی توی ذوقم خورده...
البته امروز روز قشنگی بود...