هی میخوام نمرات رو تا ثبت تکمیلی نگاه نکنم اعصابم خرد نشه نمیشه.

منی که خوندم باید چند شم بعد اونی که حتی یه کلمه نمیخونه چند میشه...

واقعا میخوام نرم دیگه و مستقیم برم سرکار و تهش همینجوری بگذرونم حداقل کمتر ناراحت میشم میگم نخوندم نرفتم وقت نذاشتم دلش خواسته عشقی نمره داده.

گفتم هیچکاری نمی خوام بکنم....هیچکاری...‌امروزم به هیچکاری نکردن گذشت...

حرفش که برو دنبال کارت...چرا چسبیدی به من....

و حرف من....جایی رو ندارم برم....

غم انگیزه

برام مهم نیست چی بشه....

هفته دیگه میرم برای فرم ثبت نام...

تهش با استاد ها هماهنگ میشم ...

باید وسایل های اضافی رو بریزم دور....

باید جمع کنم برم...چه بشه چه نشه باید برم...

الان تنها چیزی که بهش امید بستم درس خوندنه...و ازش نا امید شدم وقتی نمرات رو دیدم...

*میخوام باهاش به هم بزنم....هفته دیگه بهش میگم... چون سنش کمه...چون نمیتونه مستقل زندگی کنه....زیادی منطقیه...زیادی گیره...و من پسندم نیست دوست هم داشته باشه....و خسیسه....

خیلی منتظرم میذاره...

این غم انگیزه که فکر می کردی پناه خوبیه...

نمیخوام تخریبش کنم...چیزایی که خودش باهام اختلاف نظر داشت رو میگم....عقاید...مستقل نبودن...البته دوستش رو هم میگم...

صد البته دیگه وقتم رو پای رابطه ای تلف نمیکنم...

خصوصا که پیشقدم نمیشم...

علاقه ای ندارم که هر روز با کسی توی رابطه باشم.

به مقدار زیادی خسته ام و شاید اولین باره اینو میگم که میل به پیشرفت ندارم!

مسیری که تا الان براش دست و پا زدم زمانی خوب بود که امید داشتم نتیجه بده و واقعا زمانی میتونست خوب باشه که نتیجه بده...

تلاش بدون نتیجه و امید به نتیجه بدون داشتنش واقعا طمع به سرابه....

میخوام چیکار کنم؟

هیچی...زندگی....تا وقتی که بمیرم...

از اون روزی که گفتم درس خوندن چه خوبه سرکلاس رفتن عالیه و روابط سالم و اینا....

چند وقتی میگذره...

تحت فشار کاری و درسی و رابطه دارم له میشم...

این در حالیه که خودمم دارم خودم رو از درون میخورم....

عملا چیزی که هست اینه که من خیال راحتی ندارم...

درس خوندن چیزی بود که بهش چنگ زدم....نتیجه امروزش افتضاح بود...

اگر میتونستم زودتر شرایطم رو بپذیرم کمتر عذاب میکشیدم.

اگر از چیزی دست کشیدم....واقعا خسته شدم....نه روحی نه جسمی دیگه کشش نداشتم....

اینکه بدونی کی رها کنی هم خوبه....

اصرار الکی...

پذیرش هم خوبه...